کتاب مهمان شبانه نوشته هدر گودنکاف ترجمه مریم رفیعی توسط انتشارات آموت به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
فضای مخوف داستان تنها به صحنههای تاریک و ترسناک محدود نمیشود. هدر گودنکاف میکوشد حتی در توصیفاتی که از اتفاقات معمولی دارد، ترس و وحشت را به مخاطبش القا کند. بادی که تازیانه میزند و کتری که زوزه میکشد به خواننده یادآوری میکنند که قرار است با وقایع هولناکی روبهرو شود. از سوی دیگر، شخصیت «وایلی لارک» تاحدودی به زندگی واقعی نویسنده نزدیک است. هر دو نویسندهی داستانهای جنایی هستند و اتفاقاً محل حوادث کتاب، شهر آیووا، یعنی همان شهری است که هدر گودنکاف در حال حاضر در آن سکونت دارد.
وایلی دستهای سرد و ترکخوردهاش را به صورتش زد و جیغ کشید. یک کودک بی پناه. کودکی جلوی حیاط خانهاش افتاده بود. او از میان برفها به طرفش دوید و فوراً پایش پیچ خورد، خم شد به جلو و با دست راستش سقوط کرد. احساس کرد استخوانش شکسته و منتظر درد شدیدی بود، که اینطور نشد. چراغقوه روی یخ سُر خورد و مثل چرخ گردونی چرخید تا اینکه بالاخره از حرکت ایستاد و نورش افتاد روی کودک که بیحرکت مانده بود و چهرهاش را روشن کرد. او مانند یک مجسمۀ یخی میدرخشید.
وایلی همانجا افتاده بود؛ مبهوت، در چند قدمی صورت کودک. چشمان کودک بسته بود، و انگشت شستش در دهانش. جوی کوچکی از خون از سرش جریان داشت. وایلی نمیتوانست تشخیص بدهد که نفس میکشد یا نه. وایلی نالهای کرد و فقط با استفاده از دست چپ خود به زانو نشست. انگشتها و بعد دستش را خم و راست کرد که آسیبی ندیده باشد. درد داشت، اما فکر نمیکرد شکسته باشد. قدری به جلو خزید تا اینکه درست در کنار کودک قرار گرفت. نمیدانست چه کند. آیا باید سعی میکرد او را حرکت دهد؟ مشخصاً از ناحیۀ سر آسیب دیده بود، اما اگر آسیب نخاعی نیز داشت چه؟ وایلی باید برای درخواست کمک تماس میگرفت، اما آیا آمبولانس میتوانست در این توفان تمام مسیر را طی کند؟ اصلاً اینطور فکر نمیکرد. وایلی آهسته گفت: «هی.» لایۀ یخ نازکی را از روی گونۀ رنگپریدهاش پاک کرد. پسرک واکنشی نشان نداد. وایلی انگشتش را زیر بینی او فشار داد. آیا نفس میکشید؟
کتاب مهمان شبانه نوشته هدر گودنکاف ترجمه مریم رفیعی توسط انتشارات آموت به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
فضای مخوف داستان تنها به صحنههای تاریک و ترسناک محدود نمیشود. هدر گودنکاف میکوشد حتی در توصیفاتی که از اتفاقات معمولی دارد، ترس و وحشت را به مخاطبش القا کند. بادی که تازیانه میزند و کتری که زوزه میکشد به خواننده یادآوری میکنند که قرار است با وقایع هولناکی روبهرو شود. از سوی دیگر، شخصیت «وایلی لارک» تاحدودی به زندگی واقعی نویسنده نزدیک است. هر دو نویسندهی داستانهای جنایی هستند و اتفاقاً محل حوادث کتاب، شهر آیووا، یعنی همان شهری است که هدر گودنکاف در حال حاضر در آن سکونت دارد.
وایلی دستهای سرد و ترکخوردهاش را به صورتش زد و جیغ کشید. یک کودک بی پناه. کودکی جلوی حیاط خانهاش افتاده بود. او از میان برفها به طرفش دوید و فوراً پایش پیچ خورد، خم شد به جلو و با دست راستش سقوط کرد. احساس کرد استخوانش شکسته و منتظر درد شدیدی بود، که اینطور نشد. چراغقوه روی یخ سُر خورد و مثل چرخ گردونی چرخید تا اینکه بالاخره از حرکت ایستاد و نورش افتاد روی کودک که بیحرکت مانده بود و چهرهاش را روشن کرد. او مانند یک مجسمۀ یخی میدرخشید.
وایلی همانجا افتاده بود؛ مبهوت، در چند قدمی صورت کودک. چشمان کودک بسته بود، و انگشت شستش در دهانش. جوی کوچکی از خون از سرش جریان داشت. وایلی نمیتوانست تشخیص بدهد که نفس میکشد یا نه. وایلی نالهای کرد و فقط با استفاده از دست چپ خود به زانو نشست. انگشتها و بعد دستش را خم و راست کرد که آسیبی ندیده باشد. درد داشت، اما فکر نمیکرد شکسته باشد. قدری به جلو خزید تا اینکه درست در کنار کودک قرار گرفت. نمیدانست چه کند. آیا باید سعی میکرد او را حرکت دهد؟ مشخصاً از ناحیۀ سر آسیب دیده بود، اما اگر آسیب نخاعی نیز داشت چه؟ وایلی باید برای درخواست کمک تماس میگرفت، اما آیا آمبولانس میتوانست در این توفان تمام مسیر را طی کند؟ اصلاً اینطور فکر نمیکرد. وایلی آهسته گفت: «هی.» لایۀ یخ نازکی را از روی گونۀ رنگپریدهاش پاک کرد. پسرک واکنشی نشان نداد. وایلی انگشتش را زیر بینی او فشار داد. آیا نفس میکشید؟