کتاب من عاشق امید شدم نوشته لان کالی با ترجمه سمیرا بیات توسط انتشارات ارتباط نوین با موضوع ادبیات داستانی، رمان خارجی، داستانهای آمریکایی به چاپ رسیده است.
در برابر چشم انداز ناخوشایند بیمارستان، عاشق پسری شر و شیطون با چشمانی به درخشانی آفتاب شدم… که تنها دلخوشی من در این مکان غمزده و متروک شد. و ماجرا دقیقا از جایی شروع شد که او در برابر چشمانم خودکشی کرد و روح و روانم بیشتر متلاشی شد. از آن زمان با خودم عهد بستم که دیگر هیچ کسی را دوست نداشته باشم. به استثنا سه چیز: دوستانم، سونی، نئو و کور.
در برابر چشم انداز ناخوشایند بیمارستان، عاشق پسری شر و شیطون با چشمانی به درخشانی آفتاب شدم… که تنها دلخوشی من در این مکان غمزده و متروک شد. و ماجرا دقیقا از جایی شروع شد که او در برابر چشمانم خودکشی کرد و روح و روانم بیشتر متلاشی شد. از آن زمان با خودم عهد بستم که دیگر هیچ کسی را دوست نداشته باشم. به استثنا سه چیز: دوستانم، سونی، نئو و کور.
گروه کوچک و گنگی از بچه های سرکش که با مرگ در حال مبارزه بودند. برایتان سوال پیش آمده که این ها چه کسانی هستند؟ خب، “سونی” به کمک تنفس هوای کپسولی و تنها با یک ریه زندگی را پیش میبرد. “نئو” که یک نویسنده ی بداخلاق است، روی صندلی ویلچر می نشیند و آمار خرابکاری های بزرگمان مانند دزدی و پیچاندن پرستارانمان را دنبال می کند. و “کور” پسر زیبا، با هیکلی درشت به مانند غولی مهربان می ماند اما قلبی به شدت ناتوان دارد.
قبل از اینکه فرشته ی مرگ به ناچار درب های زندگیمان را بکوبد. من و همدستانم برای آخرین خرابکاری برنامه ریزی کرده ایم. ما برنامه ی فرار مفصلی را چیده ایم! فرار از دست والدین بدسرپرست، درد عمیق و فلج کننده و واقعیت های بیماری و فضای اطرافمان… اما.. اما چه اتفاقی افتاد؟ چه اتفاقی افتاد وقتی که دختری با چشمان آفتابی از در وارد شد و به جمع ما پیوست و من را مات و مبهوت کرد…
کتاب من عاشق امید شدم نوشته لان کالی با ترجمه سمیرا بیات توسط انتشارات ارتباط نوین با موضوع ادبیات داستانی، رمان خارجی، داستانهای آمریکایی به چاپ رسیده است.
در برابر چشم انداز ناخوشایند بیمارستان، عاشق پسری شر و شیطون با چشمانی به درخشانی آفتاب شدم… که تنها دلخوشی من در این مکان غمزده و متروک شد. و ماجرا دقیقا از جایی شروع شد که او در برابر چشمانم خودکشی کرد و روح و روانم بیشتر متلاشی شد. از آن زمان با خودم عهد بستم که دیگر هیچ کسی را دوست نداشته باشم. به استثنا سه چیز: دوستانم، سونی، نئو و کور.
در برابر چشم انداز ناخوشایند بیمارستان، عاشق پسری شر و شیطون با چشمانی به درخشانی آفتاب شدم… که تنها دلخوشی من در این مکان غمزده و متروک شد. و ماجرا دقیقا از جایی شروع شد که او در برابر چشمانم خودکشی کرد و روح و روانم بیشتر متلاشی شد. از آن زمان با خودم عهد بستم که دیگر هیچ کسی را دوست نداشته باشم. به استثنا سه چیز: دوستانم، سونی، نئو و کور.
گروه کوچک و گنگی از بچه های سرکش که با مرگ در حال مبارزه بودند. برایتان سوال پیش آمده که این ها چه کسانی هستند؟ خب، “سونی” به کمک تنفس هوای کپسولی و تنها با یک ریه زندگی را پیش میبرد. “نئو” که یک نویسنده ی بداخلاق است، روی صندلی ویلچر می نشیند و آمار خرابکاری های بزرگمان مانند دزدی و پیچاندن پرستارانمان را دنبال می کند. و “کور” پسر زیبا، با هیکلی درشت به مانند غولی مهربان می ماند اما قلبی به شدت ناتوان دارد.
قبل از اینکه فرشته ی مرگ به ناچار درب های زندگیمان را بکوبد. من و همدستانم برای آخرین خرابکاری برنامه ریزی کرده ایم. ما برنامه ی فرار مفصلی را چیده ایم! فرار از دست والدین بدسرپرست، درد عمیق و فلج کننده و واقعیت های بیماری و فضای اطرافمان… اما.. اما چه اتفاقی افتاد؟ چه اتفاقی افتاد وقتی که دختری با چشمان آفتابی از در وارد شد و به جمع ما پیوست و من را مات و مبهوت کرد…