کتاب مسیری باریک به ژرفای شمال نوشته ریچارد فلاناگان با ترجمه فرزام حبیبی، توسط انتشارات آریابان به چاپ رسیده است.
این داستان، شرح یکی از مهمترین اتفاقات تاریخ ژاپن، ساخت خطآهن تایلند - برمه در طول جنگ جهانی دوم، مشهور به «خط آهن مرگ» است.
در ناامیدی حاکم بر اردوگاه اسیران جنگی در ژاپن، دکتر جراح، دوریگو ایوانز که دو سال پیش از آن درگیر عشقی بیسرانجام شده، میکوشد تا سربازان تحت فرمانش را از گرسنگی، طاعون و شکنجه نجات دهد و در همین زمان، نامهای به دستش میرسد که مسیر زندگیاش را برای همیشه تغییر
میدهد.
این کتاب جذاب داستانی متفاوت از عشق و مرگ است. داستانی حیرتانگیز از میل به زنده ماندن، وحشت از سپرده شدن به باد فراموشی و دلمردگی از اندیشیدن به فردایی تاریک و نامعلوم. کتابی که شاید برای یافتن کششهای به یاد ماندنی و برقراری ارتباط با کلام شعر گونهاش، باید حدود 50 صفحه اول آن را خواند و مطمئن بود که تمام گنگیها و روابط گیج کننده آن، به زیبایی و سادگی هرچه تمامتر در صفحات بعد، روشن میشود، بدون اینکه حتی کلمهای توضیح داده نشده برجای ماند.
در این رمان، با بیعدالتیهای زمان جنگ و بدتر از آن، با بیعدالتیهای پس از جنگ آشنا میشوید و مشاهده میکنید که چگونه یک ضد قهرمان، تبدیل به یک قهرمان و یک قهرمان واقعی، براحتی به دست فراموشی سپرده میشود. این کتاب، ترکیبی از عشق و بیرحمی، دلبستگی و نفرت، امید و سرخوردگی است.
بد نیست بدانید که سرگذشت آن جراح، در واقع به نوعی داستان پدر نویسنده است. نوشتن این کتاب، بیش از 12 سال طول کشید و عجیب اینکه درست در روزی که نگارش این کتاب پایان یافت، پدر ریچارد فلاناگان نیز فوت کرد و صد البته، این واقعیت، با تخیلات تلخ و شیرین نویسنده درهم آمیخته است. شخصیتهای داستان، گویی با پیشرفت داستان، شکل میگیرند و تکامل مییابند. داستان، میتواند در هر دورهای رخ دهد و میتواند بیان سرنوشت آدمهایی باشد که زندگی، بیعدالتی و خودخواهی عدهای آنها را له و لگدکوب میکند، بدون اینکه چند روز بعد، کسی اصلاً آنها را به خاطر آورد. داستان، میتواند بیان سرنوشت انسانهایی باشد که ناخواسته گرفتار ناملایمات زندگی میشوند، بدون اینکه توان رهایی از آن را بیابند و سرانجام در آن منجلاب نابود میشوند و بدتر از همه اینکه اصلاً ندانند به چه جرمی مجازات میشوند یا به خاطر چه کسی تاوان میدهند. داستان، میتواند سرگذشت عاشقی باشد که کاملاً تصادفی عاشق میشود، بدون اینکه ابتدا بداند دل به که بسته و سپس آن را از دست بدهد، بدون اینکه بداند چرا.
قسمتی از کتاب:
انسان سعادتمند، گذشته ای ندارد. در حالی که انسان بینوا هیچ چیز دیگری هم ندارد. دوریگو ایوانز در سالهای کهنسالی حتی به خاطر نمی آورد که آیا این جمله را جایی خوانده یا خودش آن را ساخته است. هر بار که از مادرش می پرسید که چرا دنیا به این شکل یا به آن شکل می گذرد، به جای بر زبان آوردن هر دلیل یا توضیحی، فقط پاسخ می داد:
- دنیا همین است پسر جان، دنیا همین است.