کتاب مجنون تر از فرهاد دوره دو جلدی نوشته معصومه بهارلویی توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع ادبیات فارسی، رمان فارسی، داستان های فارسی به چاپ رسیده است.
نگاهی به ساعت انداختم، ده دقیقه بیشتر به زنگ نمانده بود. دبیر انگلیسی از پای در ظاهر تخته سیاه و در واقع تخته سبز کنار کشید و گفت: حالا می تونید یادداشت کنید. خودکار را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. دبیرانگلیسی دفتر حضور و غیابش را باز کرد و نگاهی سرسری بر ان انداخت و گفت بهرامی اون یکی تون چرا نیومده؟ سرم را بلند کردم و گفتم : آنفولانزا گرفته.
دفتر را بست. همچنان مشغول نوشتن بودم که زنگ خورد. حسن زاده گفت : فردا دفترت رو بیار تا من هم بنویسم.
در حالی که سرم پایین بود باشه ای گفتم.
خداحافظی کرد و رفت. بالاخره تمام شد. بلند شدم و دفتر و کتاب ها را جمع کردم و در کلاسور گذاشتن با بقیه خداحافظی کردم و بیرون آمدم. توی حیاط مدرسه فقط تک و توک دانش آموز دیده می شد. برعکس، امروز سالار هم که با هم مسیرمان یکی است نیامده و باید تا خانه تنها بر می گشتم. ده دقیقه ای می شد که صدای اذان از گلدسته های مسجد شنیده شده بود و سایه چادر شب بر شهر بزرگ تهران افتاده بود. از دهانم بخار بیرون می زد و انگشتانم هم یخ بسته بود . دست چپم را در جیبم گذاشتم اما مجبور بودم کلاسورم را با دست راست بگیرم. باید پول تو جیبی ام دستکش...پول توجیبی... آخ همه را زیر فرش پذیرایی گذاشته بودم! قرار است امشب برای پروین خواستگار بیاید، حتما رعنا زیر فرش را هم جارو می زند و پول هایم لو می رود....
کتاب مجنون تر از فرهاد دوره دو جلدی نوشته معصومه بهارلویی توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع ادبیات فارسی، رمان فارسی، داستان های فارسی به چاپ رسیده است.
نگاهی به ساعت انداختم، ده دقیقه بیشتر به زنگ نمانده بود. دبیر انگلیسی از پای در ظاهر تخته سیاه و در واقع تخته سبز کنار کشید و گفت: حالا می تونید یادداشت کنید. خودکار را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. دبیرانگلیسی دفتر حضور و غیابش را باز کرد و نگاهی سرسری بر ان انداخت و گفت بهرامی اون یکی تون چرا نیومده؟ سرم را بلند کردم و گفتم : آنفولانزا گرفته.
دفتر را بست. همچنان مشغول نوشتن بودم که زنگ خورد. حسن زاده گفت : فردا دفترت رو بیار تا من هم بنویسم.
در حالی که سرم پایین بود باشه ای گفتم.
خداحافظی کرد و رفت. بالاخره تمام شد. بلند شدم و دفتر و کتاب ها را جمع کردم و در کلاسور گذاشتن با بقیه خداحافظی کردم و بیرون آمدم. توی حیاط مدرسه فقط تک و توک دانش آموز دیده می شد. برعکس، امروز سالار هم که با هم مسیرمان یکی است نیامده و باید تا خانه تنها بر می گشتم. ده دقیقه ای می شد که صدای اذان از گلدسته های مسجد شنیده شده بود و سایه چادر شب بر شهر بزرگ تهران افتاده بود. از دهانم بخار بیرون می زد و انگشتانم هم یخ بسته بود . دست چپم را در جیبم گذاشتم اما مجبور بودم کلاسورم را با دست راست بگیرم. باید پول تو جیبی ام دستکش...پول توجیبی... آخ همه را زیر فرش پذیرایی گذاشته بودم! قرار است امشب برای پروین خواستگار بیاید، حتما رعنا زیر فرش را هم جارو می زند و پول هایم لو می رود....