دیوید گمل در مورد داستان آخرین محافظ میگوید: «در ذهنم هیچ شکی نداشتم پس از اینکه شانو، زخمی و تنها به کوهستان راند چه اتفاقی برایش افتاد. او در حال مرگ بود. و اورشلیم در انتظارش بود.
اما پس از اینکه رمان منتشر شد، خوانندگان به سرعت واکنش نشان دادند: داستان بعدی کی منتشر میشود؟
به تمامی نامهها پاسخ دادم و جواب سادهای که برای همهی آنها نوشتم چنین بود: «برای نامهتان متشکرم، و خوشحالم که از داستان جان شانو لذت بردید، اما او مرده است. ماجراجوییهای دیگری در کار نیست.»
یکی از طرفدارانم در لیورپول، به محض دریافت این پاسخ، نامهای دیگر برای من نوشت: «نه اون نمرده! امکان نداره!»
از دریافت این نامه بسیار شوکه شدم، انگار که او چیزی میدانست که من از آن بیخبر بودم. نامه را به یکی از دوستانم نشان داد و پاسخ جالب او این بود: «هی، ممکنه حق با اون باشه. تو که همه چیز رو نمیدونی، دیوید. تو فقط نویسندهای.»
از آن لحظه به بعد ذهنم دوباره مشغول شانو شد. امکان داشت که در آن کوهستان برایش معجزهای رخ دهد؟
شبی در حال رانندگی به خانه بودم که آهنگ جدیدی که از رادیو پخش میشد مرا مجذوب خود کرد.
یک قسمت از آهنگ تاثیر بسیار زیادی بر من گذاشت:
کیست آنکه گذر کند ازین مرزهای وهم آلود...
و خوب میدانستم که چه کسی جرات چنین کاری را دارد.
حدود ساعت 2 صبح بود که به خانه رسیدم و بلافاصه ماشینتحریر را روشن کردم. هیچ ایدهای برای دور زدن مرگ واضح قهرمان کتاب اول نداشتم، و همچنین مایل به نوشتن داستانی در مورد گذشتهی او هم نبودم. در نهایت از سادهترین ابزاری که در اختیارم بود استفاده کردم. داستان را با نوشتن این کلمات آغاز کردم:
اما او نمُرد.»
زمین میلرزد، و دشمنی خطرناک از آتلانتیس باستانی سر بر میآورد. زیرا که دروازههای زمان باز شده و نیرویی اهریمنی را آزاد کردهاند.
فقط آخرین محافظ، جان شانو، هفتتیرکش افسانهای، قادر به بستن دروازههاست. اما برای این کار باید شمشیر درخشان خداوند را پیدا کند، که گفته میشود در سرزمینهای خطرناک آن سوی دیوار، جایی که حیوانات همچون انسانها راه میروند و الههای تاریک را پرستش میکنند، در میان ابرها معلق است.
دیوید گمل در مورد داستان آخرین محافظ میگوید: «در ذهنم هیچ شکی نداشتم پس از اینکه شانو، زخمی و تنها به کوهستان راند چه اتفاقی برایش افتاد. او در حال مرگ بود. و اورشلیم در انتظارش بود.
اما پس از اینکه رمان منتشر شد، خوانندگان به سرعت واکنش نشان دادند: داستان بعدی کی منتشر میشود؟
به تمامی نامهها پاسخ دادم و جواب سادهای که برای همهی آنها نوشتم چنین بود: «برای نامهتان متشکرم، و خوشحالم که از داستان جان شانو لذت بردید، اما او مرده است. ماجراجوییهای دیگری در کار نیست.»
یکی از طرفدارانم در لیورپول، به محض دریافت این پاسخ، نامهای دیگر برای من نوشت: «نه اون نمرده! امکان نداره!»
از دریافت این نامه بسیار شوکه شدم، انگار که او چیزی میدانست که من از آن بیخبر بودم. نامه را به یکی از دوستانم نشان داد و پاسخ جالب او این بود: «هی، ممکنه حق با اون باشه. تو که همه چیز رو نمیدونی، دیوید. تو فقط نویسندهای.»
از آن لحظه به بعد ذهنم دوباره مشغول شانو شد. امکان داشت که در آن کوهستان برایش معجزهای رخ دهد؟
شبی در حال رانندگی به خانه بودم که آهنگ جدیدی که از رادیو پخش میشد مرا مجذوب خود کرد.
یک قسمت از آهنگ تاثیر بسیار زیادی بر من گذاشت:
کیست آنکه گذر کند ازین مرزهای وهم آلود...
و خوب میدانستم که چه کسی جرات چنین کاری را دارد.
حدود ساعت 2 صبح بود که به خانه رسیدم و بلافاصه ماشینتحریر را روشن کردم. هیچ ایدهای برای دور زدن مرگ واضح قهرمان کتاب اول نداشتم، و همچنین مایل به نوشتن داستانی در مورد گذشتهی او هم نبودم. در نهایت از سادهترین ابزاری که در اختیارم بود استفاده کردم. داستان را با نوشتن این کلمات آغاز کردم:
اما او نمُرد.»
زمین میلرزد، و دشمنی خطرناک از آتلانتیس باستانی سر بر میآورد. زیرا که دروازههای زمان باز شده و نیرویی اهریمنی را آزاد کردهاند.
فقط آخرین محافظ، جان شانو، هفتتیرکش افسانهای، قادر به بستن دروازههاست. اما برای این کار باید شمشیر درخشان خداوند را پیدا کند، که گفته میشود در سرزمینهای خطرناک آن سوی دیوار، جایی که حیوانات همچون انسانها راه میروند و الههای تاریک را پرستش میکنند، در میان ابرها معلق است.