کتاب مجموعه تیمارستان فرار از تیمارستان نوشته مدلین روو ترجمه فرنوش فرجادی راد توسط انتشارات باژ به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان نوجوان
ماجرای این کتاب سال ها پیش از ورود دن، ابی و جردن به خوابگاه شان رخ می دهد یعنی دقیقا در روزهایی که بروکلین یک تیمارستان بوده است. ریکی تازه واردی است که متوجه می شود آدم های این تیمارستان خیلی خیلی با او فرق دارند، او فکر می کند اصلا نمی تواند این جا را تحمل کند و حتما باید با مادرش تماس بگیرد. بروکلین کارکنان عجیبی دارد و اتفاقات ترسناک و مبهمی در گوشه و کنار آن رخ می دهد، ریکی مشتاق است از راز آن جا سر دربیاورد.
ریکی خودش را پشت در جمع کرد. یا خدا، هیچ راه فراری نبود. هیچ دری برای باز کردن نبود. هیچ اتفاقی برای پنهان شدن نبود. نمی توانست نگاهش را از آن لبخند وحشتناک بردارد، همانی که تکان نمی خورد، همانی که نزدیک و نزدیک تر می شد تا جایی که بوتچ دقیقا بالای سرش بود. نمی دونی اون مرده؟ نمی دونی اون مرده، مرده، مرده؟ فوت شده.
ریکی با ناله ای به زمین افتاد. واقعیت به همان شدت او را لرزاند. این یک الهام دیگر بود. یک رویا بود. سینه اش درد می کرد و چانه اش به خاطر ضربه کبود شده بود. به پشت برگشت. نوک انگشتانش را روی استخوان قفسه ی سینه اش فشار داد و نفس کشید، تا جایی که آخرین تکه های رویا هم ناپدید شدند. سرمای کف زمین تنها چیزی بود که واقعی به نظر می رسید. محکم. حتی بدنش هم که می لرزید و ضعیف بود، قابل اعتماد نبود.
چرا رویاهایی که آنجا داشت، آن قدر واقعی به نظر می رسیدند؟ و مشتاق بود بداند آیا اصلا قرار است آن ها متوقف شوند.
کتاب مجموعه تیمارستان فرار از تیمارستان نوشته مدلین روو ترجمه فرنوش فرجادی راد توسط انتشارات باژ به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان نوجوان
ماجرای این کتاب سال ها پیش از ورود دن، ابی و جردن به خوابگاه شان رخ می دهد یعنی دقیقا در روزهایی که بروکلین یک تیمارستان بوده است. ریکی تازه واردی است که متوجه می شود آدم های این تیمارستان خیلی خیلی با او فرق دارند، او فکر می کند اصلا نمی تواند این جا را تحمل کند و حتما باید با مادرش تماس بگیرد. بروکلین کارکنان عجیبی دارد و اتفاقات ترسناک و مبهمی در گوشه و کنار آن رخ می دهد، ریکی مشتاق است از راز آن جا سر دربیاورد.
ریکی خودش را پشت در جمع کرد. یا خدا، هیچ راه فراری نبود. هیچ دری برای باز کردن نبود. هیچ اتفاقی برای پنهان شدن نبود. نمی توانست نگاهش را از آن لبخند وحشتناک بردارد، همانی که تکان نمی خورد، همانی که نزدیک و نزدیک تر می شد تا جایی که بوتچ دقیقا بالای سرش بود. نمی دونی اون مرده؟ نمی دونی اون مرده، مرده، مرده؟ فوت شده.
ریکی با ناله ای به زمین افتاد. واقعیت به همان شدت او را لرزاند. این یک الهام دیگر بود. یک رویا بود. سینه اش درد می کرد و چانه اش به خاطر ضربه کبود شده بود. به پشت برگشت. نوک انگشتانش را روی استخوان قفسه ی سینه اش فشار داد و نفس کشید، تا جایی که آخرین تکه های رویا هم ناپدید شدند. سرمای کف زمین تنها چیزی بود که واقعی به نظر می رسید. محکم. حتی بدنش هم که می لرزید و ضعیف بود، قابل اعتماد نبود.
چرا رویاهایی که آنجا داشت، آن قدر واقعی به نظر می رسیدند؟ و مشتاق بود بداند آیا اصلا قرار است آن ها متوقف شوند.