کتاب فرشته ی سیاه

کتاب فرشته ی سیاه نوشته آنتونیو تابوکی ترجمه اثمار موسوی نیا توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.

موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی

محور داستان های کتاب «فرشته سیاه» موضوع شر و بدی است و در آن ها کاستی های انسان به تصویر کشیده شده است. در این قصه ها همچنین می توان تاثیرپذیری تابوکی را از استاتید بزرگ نقاشی مشاهده کرد. نویسنده کتاب پیش رو می گوید: داستان های پیش رو، در دوره ای خاص از زندگی ام همراهی ام کردند و من هم مایلم به نوبه خود با یادداشتی همچون ره توشه یا وداع همراهی شان کنم. او همچنین نوشته است: فرشته ها موجوداتی هستند متعهد، به خصوص فرشته های این کتاب. برخلاف تصور همه پرهایی نرم و لطیف ندارند، برعکس موهایشان زبر است و نامطبوع. تابوکی می گوید عنوان این کتاب از از یکی از اشعار ائوجنیو مونتاله وام گرفته که پیش از او با یک فرشته با بال های سیاه روبرو شده بود است.

بخشی از متن کتاب
چه می‌خواستی به من بگویی و هیچ‌وقت نتوانستی؟ مرتب این حرف را با خودت تکرار می‌کنی و از کافه می‌زنی بیرون، مرددی کدام مسیر را پیش بگیری، چه می‌خواستی به من بگویی و هیچ‌وقت نتوانستی؟ حالا تویی که بلندبلند حرف می‌زنی، دو عابر برگشته‌اند و زل زده‌اند به تو، حالا تویی که به دیگران جمله‌های حاضروآماده پیش‌کش می‌کنی. باید آرامشت را حفظ کنی، احساس می‌کنی به کمی آرامش نیاز داری، باید کمی بنشینی و فکر کنی، توی پارک روی نیمکتی می‌نشینی، آسمان دم‌به‌دم گرفته‌تر می‌شود، یاد آن سال‌ها می‌افتی، یادِ همه‌چیز، چه‌طور می‌شود یک‌جا به فکر همهٔ این‌ها افتاد، باید توالیِ رویدادها را حفظ کنی، اما مگر رویدادها توالی هم دارند؟ جمله‌ای مثل این به چه‌جور نظمی اشاره دارد: به چه زمانی، چه لحظه‌ای، چه موقعیتی؟ به همه‌چیز، به همه‌چیز اشاره دارد، پس فکر کردن به توالیِ رویدادها کار بیهوده‌ای است، بگذار همان‌طور که هستند بیایند. فکر می‌کنی: شاید منظورش آن رمان است، آن رمان پایانِ بدی داشت. آیا مقصر فقط خودِ تو بودی یا عامل دیگری سبب شد آن رمان پایان بدی پیدا کند؟ شاید عاملی سبب شد، اما چه عاملی؟ حالا باید مُخت را به کار بیندازی و به این قضیه فکر کنی، باید همه‌چیز را به‌دقت بازسازی کنی، همهٔ آن لحظه‌ها، آن تابستان شوم، آن توفان سپتامبر، شب‌های تنهایی و عزلت، ویلا و ایزابل، را که دلش می‌خواست همیشه یکی با او شام بخورد، شاید می‌ترسید، آن شب‌ها می‌ترساندش و آن رمان پایان بدی پیدا کرد.
اما نه، ربطی به رمان ندارد، سرنوشتش بود که خیلی ساده رقم خورد، چون این اتفاق دیر یا زود باید می‌افتاد. آیا کنار گذاشتن موجودی به آن شکل صحیح بود؟ می‌دانی که صحیح نیست، او فقط یک بلاگردان بود، چه انتقام عجیبی! صدای آن باد شبانه باز توی گوشت می‌پیچد، وقتی کولاک به پا می‌شد و صدای پنجره‌های قدیمی به هوا می‌رفت؛ ایزابل ابداً ملتفت چیزی نشد، ملتفت رمان، ابداً ملتفت نشد، فقط برایش مهم بود کسی همراهی‌اش کند، نمی‌خواست با تو تنها باشد، آن هم در آن خانهٔ ترسناک بر فراز تخته‌سنگ‌های پُرشیب. پس، با عبارتی ناعادلانه که در نظرت اما بسیار منطقی می‌رسد، می‌گویی: ایزابل شاد نبود، بزرگ‌ترین ترسش هم همین بود. این را خطاب به مجسمهٔ سفید دوک بزرگ می‌گویی که در آن میدان سر به آسمان برافراشته است، میدانی با خانه‌هایی به سرخی گدازه‌های آتشفشانی دورتادورش، تو شیفتهٔ این میدان هستی، معماریِ خاصی دارد، میدانی ذوزنقه‌ای همچون میدان قصری با تارمی‌های برآمده و باشکوه. آسمان صاف است، دوک بزرگ رو به جانب دریا دارد، انگار او هم از توفان ترسیده و هر آن منتظر رسیدن توفان است؛ او شاد نبود، همین و بس، اشتباه کردم که خیال می‌کردم می‌ترسید، بهتر است بگویم، این هم یک‌جور ترسیدن است، چون ناشادی شکلی از ترس است. جلو می‌روی و روی پایهٔ سنگیِ مجسمه می‌نشینی، با این امید واهی که آن مجسمه با آن فرم عینی‌اش به صدایی برساندت که مدام از تو می‌گریزد؛ خُب چرا که نه، شوالیه‌ای با ردای بلند و صورت یک اشراف‌زادهٔ غمگین؛ باید مزهٔ قدرت و تلخیِ خیانت را چشیده باشد، شاید او بتواند تو را به آن صدا برساند؛ و همان جا می‌نشینی، سیگاری آتش می‌زنی، شوالیه را از نوک پا تا فرق سر ورانداز می‌کنی، اسبش انگار کورمال‌کورمال میان ابرها یورتمه می‌رود، یک اسب جنگی که در حدقه‌های گودِ چشمان درشتش همان حیرت و اندوه شوالیه‌اش را دارد، می‌گویی: تادئوس، خواهش می‌کنم، چه می‌خواهی به من بگویی؟ و باز به آن تابستان فکر می‌کنی، تابستانی که پاک فراموشش کرده بودی و در دل چاهی با درپوشی سنگین دفنش کرده بودی و حالا درپوشِ چاه، انگار با جادو، جابه‌جا شده، کنار رفته و منفذی باز شده است؛ به نَفَس‌نَفَس می‌افتی چون حالا عطر اسطوخدوس هم به مشامت می‌خورد، زمینِ ویلا پوشیده از گیاه اسطوخدوس بود، صبح که از صخره پایین می‌رفتی هوا بوی نمک و اسطوخدوس می‌داد؛ سر برمی‌گردانی چون صدای فریادی از خانه به گوشت می‌خورد، نه، صدای فریاد نیست، به جیغی خفه می‌ماند، به هق‌هقی در باد که به سویت می‌آید
  • روش های ارسال
  •    پیک تهران
  •    پیک سریع تهران
  •    پست پیشتاز
  •    تیباکس
  •    ویژه
  • ناموجود
ناموجود
توضیحات

کتاب فرشته ی سیاه نوشته آنتونیو تابوکی ترجمه اثمار موسوی نیا توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.

موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی

محور داستان های کتاب «فرشته سیاه» موضوع شر و بدی است و در آن ها کاستی های انسان به تصویر کشیده شده است. در این قصه ها همچنین می توان تاثیرپذیری تابوکی را از استاتید بزرگ نقاشی مشاهده کرد. نویسنده کتاب پیش رو می گوید: داستان های پیش رو، در دوره ای خاص از زندگی ام همراهی ام کردند و من هم مایلم به نوبه خود با یادداشتی همچون ره توشه یا وداع همراهی شان کنم. او همچنین نوشته است: فرشته ها موجوداتی هستند متعهد، به خصوص فرشته های این کتاب. برخلاف تصور همه پرهایی نرم و لطیف ندارند، برعکس موهایشان زبر است و نامطبوع. تابوکی می گوید عنوان این کتاب از از یکی از اشعار ائوجنیو مونتاله وام گرفته که پیش از او با یک فرشته با بال های سیاه روبرو شده بود است.

بخشی از متن کتاب
چه می‌خواستی به من بگویی و هیچ‌وقت نتوانستی؟ مرتب این حرف را با خودت تکرار می‌کنی و از کافه می‌زنی بیرون، مرددی کدام مسیر را پیش بگیری، چه می‌خواستی به من بگویی و هیچ‌وقت نتوانستی؟ حالا تویی که بلندبلند حرف می‌زنی، دو عابر برگشته‌اند و زل زده‌اند به تو، حالا تویی که به دیگران جمله‌های حاضروآماده پیش‌کش می‌کنی. باید آرامشت را حفظ کنی، احساس می‌کنی به کمی آرامش نیاز داری، باید کمی بنشینی و فکر کنی، توی پارک روی نیمکتی می‌نشینی، آسمان دم‌به‌دم گرفته‌تر می‌شود، یاد آن سال‌ها می‌افتی، یادِ همه‌چیز، چه‌طور می‌شود یک‌جا به فکر همهٔ این‌ها افتاد، باید توالیِ رویدادها را حفظ کنی، اما مگر رویدادها توالی هم دارند؟ جمله‌ای مثل این به چه‌جور نظمی اشاره دارد: به چه زمانی، چه لحظه‌ای، چه موقعیتی؟ به همه‌چیز، به همه‌چیز اشاره دارد، پس فکر کردن به توالیِ رویدادها کار بیهوده‌ای است، بگذار همان‌طور که هستند بیایند. فکر می‌کنی: شاید منظورش آن رمان است، آن رمان پایانِ بدی داشت. آیا مقصر فقط خودِ تو بودی یا عامل دیگری سبب شد آن رمان پایان بدی پیدا کند؟ شاید عاملی سبب شد، اما چه عاملی؟ حالا باید مُخت را به کار بیندازی و به این قضیه فکر کنی، باید همه‌چیز را به‌دقت بازسازی کنی، همهٔ آن لحظه‌ها، آن تابستان شوم، آن توفان سپتامبر، شب‌های تنهایی و عزلت، ویلا و ایزابل، را که دلش می‌خواست همیشه یکی با او شام بخورد، شاید می‌ترسید، آن شب‌ها می‌ترساندش و آن رمان پایان بدی پیدا کرد.
اما نه، ربطی به رمان ندارد، سرنوشتش بود که خیلی ساده رقم خورد، چون این اتفاق دیر یا زود باید می‌افتاد. آیا کنار گذاشتن موجودی به آن شکل صحیح بود؟ می‌دانی که صحیح نیست، او فقط یک بلاگردان بود، چه انتقام عجیبی! صدای آن باد شبانه باز توی گوشت می‌پیچد، وقتی کولاک به پا می‌شد و صدای پنجره‌های قدیمی به هوا می‌رفت؛ ایزابل ابداً ملتفت چیزی نشد، ملتفت رمان، ابداً ملتفت نشد، فقط برایش مهم بود کسی همراهی‌اش کند، نمی‌خواست با تو تنها باشد، آن هم در آن خانهٔ ترسناک بر فراز تخته‌سنگ‌های پُرشیب. پس، با عبارتی ناعادلانه که در نظرت اما بسیار منطقی می‌رسد، می‌گویی: ایزابل شاد نبود، بزرگ‌ترین ترسش هم همین بود. این را خطاب به مجسمهٔ سفید دوک بزرگ می‌گویی که در آن میدان سر به آسمان برافراشته است، میدانی با خانه‌هایی به سرخی گدازه‌های آتشفشانی دورتادورش، تو شیفتهٔ این میدان هستی، معماریِ خاصی دارد، میدانی ذوزنقه‌ای همچون میدان قصری با تارمی‌های برآمده و باشکوه. آسمان صاف است، دوک بزرگ رو به جانب دریا دارد، انگار او هم از توفان ترسیده و هر آن منتظر رسیدن توفان است؛ او شاد نبود، همین و بس، اشتباه کردم که خیال می‌کردم می‌ترسید، بهتر است بگویم، این هم یک‌جور ترسیدن است، چون ناشادی شکلی از ترس است. جلو می‌روی و روی پایهٔ سنگیِ مجسمه می‌نشینی، با این امید واهی که آن مجسمه با آن فرم عینی‌اش به صدایی برساندت که مدام از تو می‌گریزد؛ خُب چرا که نه، شوالیه‌ای با ردای بلند و صورت یک اشراف‌زادهٔ غمگین؛ باید مزهٔ قدرت و تلخیِ خیانت را چشیده باشد، شاید او بتواند تو را به آن صدا برساند؛ و همان جا می‌نشینی، سیگاری آتش می‌زنی، شوالیه را از نوک پا تا فرق سر ورانداز می‌کنی، اسبش انگار کورمال‌کورمال میان ابرها یورتمه می‌رود، یک اسب جنگی که در حدقه‌های گودِ چشمان درشتش همان حیرت و اندوه شوالیه‌اش را دارد، می‌گویی: تادئوس، خواهش می‌کنم، چه می‌خواهی به من بگویی؟ و باز به آن تابستان فکر می‌کنی، تابستانی که پاک فراموشش کرده بودی و در دل چاهی با درپوشی سنگین دفنش کرده بودی و حالا درپوشِ چاه، انگار با جادو، جابه‌جا شده، کنار رفته و منفذی باز شده است؛ به نَفَس‌نَفَس می‌افتی چون حالا عطر اسطوخدوس هم به مشامت می‌خورد، زمینِ ویلا پوشیده از گیاه اسطوخدوس بود، صبح که از صخره پایین می‌رفتی هوا بوی نمک و اسطوخدوس می‌داد؛ سر برمی‌گردانی چون صدای فریادی از خانه به گوشت می‌خورد، نه، صدای فریاد نیست، به جیغی خفه می‌ماند، به هق‌هقی در باد که به سویت می‌آید
مشخصات
  • ناشر
    چشمه
  • نویسنده
    آنتونیو تابوکی
  • مترجم
    اثمار موسوی نیا
  • قطع کتاب
    رقعی
  • نوع جلد
    شومیز
  • سال چاپ
    1397
  • نوبت چاپ
    اول
  • تعداد صفحات
    131
نظرات کاربران
    هیچ دیدگاهی برای این محصول ثبت نشده است!
برگشت به بالا
0216640800© کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به فروشگاه آژانس کتاب است.02166408000 طراحی سایت و سئو : توسط نونگار پردازش