کتاب عشق هرگز نمی میرد بلندی های بادگیر نوشته امیلی برونته ترجمه جهانپور ملکی توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی
«حقیقتاً عجیب است که عادت چگونه باعث پیدایش سلیقهها و افکار میگردد. آقای هیتکلیف اطمینان داشته باشید عده زیادی از مردم قادر نیستند فکر کنند در انزوایی که شما در زندگی خود انتخاب کردهاید از شادی و خوشبختی اثری باشد. ولی به جرأت میگویم که شما در این مکان و در بین خانوادهتان و خصوصاً با خانم مهربان و دوستداشتنیتان که چون فرشتهای بر خانه و قلبتان...»
«خانم مهربان و دوستداشتنی من!» با این جمله بود که صحبتم را برید و در حالی که بر چهرهاش آثار تمسخر و استهزای شیطنتآمیزی ظاهر بود افزود: «او کجاست؟ کجاست همسر مهربان و دوستداشتنی من؟»
«منظورم خانم هیت کلیف همسرتان بود.»
«عجب! فکر میکنم منظورتان این است که روح او پس از مرگ به صورت فرشتهای درآمده و از وودرینگ هایتز نگهداری میکند، اینطور نیست؟»
به اشتباهم پی برده بودم و سعی کردم تا گفتههایم را تصحیح کنم. من میبایست زودتر از آن اختلاف سن آن دو را درمییافتم و متوجه میشدم که آنها نمیتوانستند با آن اختلاف سنی زن و شوهر باشند. یکی تقریباً در حدود چهل و دیگری به زحمت هفده ساله مینمود.
ناگهان فکری به سرم خطور کرد. نکند این مردک جوان که در کاسه چای مینوشد و با دست نشسته غذا میخورد همسر دخترک باشد. حتماً همینطور است. در این صورت او باید فرزند هیتکلیف باشد. در این وضعی که دخترک دور از مردم زندگی میکند و در حقیقیت خودش را زنده بهگور کرده است چیزی غیر از این نمیتواند باشد. احتمالاً دخترک به تصور این که همسری بهتر از این گیرش نخواهد آمد با چنین موجود خشن و ناهنجاری ازدواج کرده است. حقیقتاً حیف از چنین دختر قشنگی! بهتر است من تأسف خود را از این بابت ابراز دارم. امکان دارد تصور شود احساسات من از روی خودخواهی و خودبینی است، اما چنین نیست. چون حقیقتاً مرد جوان موجود منزجرکنندهای بود و من به خود حق میدادم از این که وی شوهر چنین دختر زیبایی باشد احساس تأثر و تأسف نمایم.
کتاب عشق هرگز نمی میرد بلندی های بادگیر نوشته امیلی برونته ترجمه جهانپور ملکی توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی
«حقیقتاً عجیب است که عادت چگونه باعث پیدایش سلیقهها و افکار میگردد. آقای هیتکلیف اطمینان داشته باشید عده زیادی از مردم قادر نیستند فکر کنند در انزوایی که شما در زندگی خود انتخاب کردهاید از شادی و خوشبختی اثری باشد. ولی به جرأت میگویم که شما در این مکان و در بین خانوادهتان و خصوصاً با خانم مهربان و دوستداشتنیتان که چون فرشتهای بر خانه و قلبتان...»
«خانم مهربان و دوستداشتنی من!» با این جمله بود که صحبتم را برید و در حالی که بر چهرهاش آثار تمسخر و استهزای شیطنتآمیزی ظاهر بود افزود: «او کجاست؟ کجاست همسر مهربان و دوستداشتنی من؟»
«منظورم خانم هیت کلیف همسرتان بود.»
«عجب! فکر میکنم منظورتان این است که روح او پس از مرگ به صورت فرشتهای درآمده و از وودرینگ هایتز نگهداری میکند، اینطور نیست؟»
به اشتباهم پی برده بودم و سعی کردم تا گفتههایم را تصحیح کنم. من میبایست زودتر از آن اختلاف سن آن دو را درمییافتم و متوجه میشدم که آنها نمیتوانستند با آن اختلاف سنی زن و شوهر باشند. یکی تقریباً در حدود چهل و دیگری به زحمت هفده ساله مینمود.
ناگهان فکری به سرم خطور کرد. نکند این مردک جوان که در کاسه چای مینوشد و با دست نشسته غذا میخورد همسر دخترک باشد. حتماً همینطور است. در این صورت او باید فرزند هیتکلیف باشد. در این وضعی که دخترک دور از مردم زندگی میکند و در حقیقیت خودش را زنده بهگور کرده است چیزی غیر از این نمیتواند باشد. احتمالاً دخترک به تصور این که همسری بهتر از این گیرش نخواهد آمد با چنین موجود خشن و ناهنجاری ازدواج کرده است. حقیقتاً حیف از چنین دختر قشنگی! بهتر است من تأسف خود را از این بابت ابراز دارم. امکان دارد تصور شود احساسات من از روی خودخواهی و خودبینی است، اما چنین نیست. چون حقیقتاً مرد جوان موجود منزجرکنندهای بود و من به خود حق میدادم از این که وی شوهر چنین دختر زیبایی باشد احساس تأثر و تأسف نمایم.