کتاب شهبانوی پنهان نوشته ساندرا گولاند ترجمه فروزنده طبیب توسط انتشارات مجید به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
من، لرزان از سرما، از پیِ باربری که صندوقچهی کهنهی جامههایم را بر دوش گرفته بود بهتندی گام برمیداشتم. جایجای صندوقچه پر بود از برچسب آگهی نمایشهای گذشتهمان که گاستون آنها را خطخطی کرده بود؛ موسیقی و پشتکواروهای شگفتانگیز! دلقک ژانگولرباز! آخرین شانس!
نگاههای دزدانهی دیگران را بر خود حس میکردم. من هم با بیپروایی به چشمانشان زل میزدم. به خودم یادآوری میکردم که ندیمهی آتنای والاتبار، ندیمهی مارکیز دو مونتسپان هستم. من آن جا یک فرد زیادی نبودم؛ به آن جا تعلق داشتم. باربر مرا به دری که به اتاقی با سقفی طاقیشکل در اشکوب دوم کاخ باز میشد راهنمایی کرد. بوی شیرینی که از آتشدان سیمین اتاق برمیخاست تنها میتوانست اندکی از بوی تند گربهی نری را که در اتاق میلولید بپوشاند.
پردههایی به رنگ آبیِ کمرنگ بر سه پنجرهی باریکِ رو به درهی رودخانه آویزان بودند. رود سن یخبسته که گُلهبهگُله پشت حلقههای دود پنهان شده بود، همچون روبانی سیمین، پیچوتابخوران بر تپههای کمشیب خودنمایی میکرد. آن پایین در کرانهی رود، شاتوی نوین که پادشاه و خانوادهاش بههمراه خدمتکارانشان در آن زندگی میکردند گسترده شده بود. این دژ کهنسال بر تپهای بالاتر از رود ساخته شده بود تا از آسیب سیل به دور بماند.
رویم را از پنجره برگرداندم و به تماشای اتاق پرداختم. دیوارها همگی با مخمل گلدارِ برجسته پوشانده شده بودند. قالیهای ترکی گرانبها روی موزاییکهای صیقلی اتاق جلوهی بیشتری پیدا کرده بودند. چراغ آلاباستری زیبایی به شکل نیلوفر آبی بر میزی مرمرین خودنمایی میکرد. بر سقف نیز نقاشی هنرمندانهای از گلهای جنگلی چشم را مینواخت.
آیا بهراستی این خانهی تازه من بود؟ بهدشواری بخت خوشم را باور میکردم. با خود میگفتم باید جایی، همین دوروبر، رازداری، کسی، با دستگاهی پنهان شده باشد و در چشمبرهمزدنی دوروبرم را همچون صحنهی نمایش تغییر داده و مرا به جهانی دیگر فرستاده باشد.
کتاب شهبانوی پنهان نوشته ساندرا گولاند ترجمه فروزنده طبیب توسط انتشارات مجید به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
من، لرزان از سرما، از پیِ باربری که صندوقچهی کهنهی جامههایم را بر دوش گرفته بود بهتندی گام برمیداشتم. جایجای صندوقچه پر بود از برچسب آگهی نمایشهای گذشتهمان که گاستون آنها را خطخطی کرده بود؛ موسیقی و پشتکواروهای شگفتانگیز! دلقک ژانگولرباز! آخرین شانس!
نگاههای دزدانهی دیگران را بر خود حس میکردم. من هم با بیپروایی به چشمانشان زل میزدم. به خودم یادآوری میکردم که ندیمهی آتنای والاتبار، ندیمهی مارکیز دو مونتسپان هستم. من آن جا یک فرد زیادی نبودم؛ به آن جا تعلق داشتم. باربر مرا به دری که به اتاقی با سقفی طاقیشکل در اشکوب دوم کاخ باز میشد راهنمایی کرد. بوی شیرینی که از آتشدان سیمین اتاق برمیخاست تنها میتوانست اندکی از بوی تند گربهی نری را که در اتاق میلولید بپوشاند.
پردههایی به رنگ آبیِ کمرنگ بر سه پنجرهی باریکِ رو به درهی رودخانه آویزان بودند. رود سن یخبسته که گُلهبهگُله پشت حلقههای دود پنهان شده بود، همچون روبانی سیمین، پیچوتابخوران بر تپههای کمشیب خودنمایی میکرد. آن پایین در کرانهی رود، شاتوی نوین که پادشاه و خانوادهاش بههمراه خدمتکارانشان در آن زندگی میکردند گسترده شده بود. این دژ کهنسال بر تپهای بالاتر از رود ساخته شده بود تا از آسیب سیل به دور بماند.
رویم را از پنجره برگرداندم و به تماشای اتاق پرداختم. دیوارها همگی با مخمل گلدارِ برجسته پوشانده شده بودند. قالیهای ترکی گرانبها روی موزاییکهای صیقلی اتاق جلوهی بیشتری پیدا کرده بودند. چراغ آلاباستری زیبایی به شکل نیلوفر آبی بر میزی مرمرین خودنمایی میکرد. بر سقف نیز نقاشی هنرمندانهای از گلهای جنگلی چشم را مینواخت.
آیا بهراستی این خانهی تازه من بود؟ بهدشواری بخت خوشم را باور میکردم. با خود میگفتم باید جایی، همین دوروبر، رازداری، کسی، با دستگاهی پنهان شده باشد و در چشمبرهمزدنی دوروبرم را همچون صحنهی نمایش تغییر داده و مرا به جهانی دیگر فرستاده باشد.