کتاب شمال و جنوب افق کلاسیک 5 نوشته الیزابت گسکل با ترجمه ثمین نبی پور, توسط انتشارات افق به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات ملل, رمان خارجی, ادبیات داستانی, داستان خارجی می باشد.
در پی استعفای پدر مارگارت از مقام کشیشی اش در کلیسا، او و خانواده اش مجبور به ترک هلستون زیبا و آرام واقع درجنوب انگلستان و سکونت در شمال این کشور با کارخانه ها و آدم ها و طبیعت وحشی و سختش می شوند. مارگارت که درک درستی از زندگی مدرن، معیارهای ارزش گذاری و رابطه ی میان اربابان و کارگران در میلتون ندارد، به دلیل نزدیکی اش با کارگران،حس شورانگیز عدالت اجتماعی در وجودش ریشه می دواند و صحبت های جان تورنتون، صاحب یکی از کارخانه های شهر، که به کمکشان آمده، بر بیشتر شدن این احساس منجر می شود.
در میان این ماجراها، عاشقانه ای زیبا، داستان را تلطیف می بخشد.
-فکر می کردم به راه و روش جنوبی ها می بالیدی.
مارگارت که متوجه شد به دام افتاده، با لبخندی کم رنگ گفت: «همین طور هم هست. بِسی، فقط منظورم این است که همه جای این جهان خوب و بد پیدا می شود. و حالا که اینجا در شمال بدی ها را می بینی، فکر کردم عادلانه این است که بدی های جنوب را هم بدانی.»
ناگهان نیکولاس پرسید: «و تو می گویی آن پایین هرگز اعتصاب نمی کنند؟»
مارگارت گفت: «نه. فکر می کنم عاقل تر از این حرف ها باشند.»
نیکولاس با چنان تندی و خشمی خاکسترهای پیپش را تکاند که دسته ی پیپ شکست: «مسئله این نیست که آن ها عاقل اند، بلکه آن ها دل و جرئتش را ندارند.»
بِسی گفت: «اوه پدر! از این همه اعتصاب چه عایدت شده؟ یادت بیاید آن اعتصاب اول را که مادر مرد- چطور همگی گرسنگی کشیدیم و خودت بدتر از ماها. با این حال، خیلی ها همان هفته ی اول با همان دستمزد قبلی شان برگشتند سرکار و باقی هم دوباره رفتند به همان کارخانه ها و خیلی ها هم تا آخر عمرشان به گدایی افتادند.»
نیکولاس گفت: «آی! آن اعتصاب درست رهبری نشد. رهبرها یا احمق بودند یا مرد واقعی نبودند. خودت خواهی دید! این بار فرق می کند.»
مارگارت دوباره گفت: «اما تمام این مدت، هنوز نگفته اید برای چه اعتصاب کرده اید؟ در پی چه هستید؟»
خب می دانی، پنج شش تا ارباب هستند که می خواهند همان دستمزدی را بدهند که در دو سال گذشته پرداخته اند و همین طوری هم کسب و کارشان رونق گرفته و پول بیشتری به جیب زده اند و حالا آمده اند و به ما می گویند باید دستمزد کمتری طلب کنیم و ما هم زیر بار نمی رویم. اول آن قدر بهشان فشار می آوریم تا جانشان بالا بیاید و آن وقت ببینم کی حاضر می شود برای آن ها کار کند؟ گمان می کنم آن ها غازی را که برایشان تخم طلا می گذاشت، نفله کرده اند.
کتاب شمال و جنوب افق کلاسیک 5 نوشته الیزابت گسکل با ترجمه ثمین نبی پور, توسط انتشارات افق به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات ملل, رمان خارجی, ادبیات داستانی, داستان خارجی می باشد.
در پی استعفای پدر مارگارت از مقام کشیشی اش در کلیسا، او و خانواده اش مجبور به ترک هلستون زیبا و آرام واقع درجنوب انگلستان و سکونت در شمال این کشور با کارخانه ها و آدم ها و طبیعت وحشی و سختش می شوند. مارگارت که درک درستی از زندگی مدرن، معیارهای ارزش گذاری و رابطه ی میان اربابان و کارگران در میلتون ندارد، به دلیل نزدیکی اش با کارگران،حس شورانگیز عدالت اجتماعی در وجودش ریشه می دواند و صحبت های جان تورنتون، صاحب یکی از کارخانه های شهر، که به کمکشان آمده، بر بیشتر شدن این احساس منجر می شود.
در میان این ماجراها، عاشقانه ای زیبا، داستان را تلطیف می بخشد.
-فکر می کردم به راه و روش جنوبی ها می بالیدی.
مارگارت که متوجه شد به دام افتاده، با لبخندی کم رنگ گفت: «همین طور هم هست. بِسی، فقط منظورم این است که همه جای این جهان خوب و بد پیدا می شود. و حالا که اینجا در شمال بدی ها را می بینی، فکر کردم عادلانه این است که بدی های جنوب را هم بدانی.»
ناگهان نیکولاس پرسید: «و تو می گویی آن پایین هرگز اعتصاب نمی کنند؟»
مارگارت گفت: «نه. فکر می کنم عاقل تر از این حرف ها باشند.»
نیکولاس با چنان تندی و خشمی خاکسترهای پیپش را تکاند که دسته ی پیپ شکست: «مسئله این نیست که آن ها عاقل اند، بلکه آن ها دل و جرئتش را ندارند.»
بِسی گفت: «اوه پدر! از این همه اعتصاب چه عایدت شده؟ یادت بیاید آن اعتصاب اول را که مادر مرد- چطور همگی گرسنگی کشیدیم و خودت بدتر از ماها. با این حال، خیلی ها همان هفته ی اول با همان دستمزد قبلی شان برگشتند سرکار و باقی هم دوباره رفتند به همان کارخانه ها و خیلی ها هم تا آخر عمرشان به گدایی افتادند.»
نیکولاس گفت: «آی! آن اعتصاب درست رهبری نشد. رهبرها یا احمق بودند یا مرد واقعی نبودند. خودت خواهی دید! این بار فرق می کند.»
مارگارت دوباره گفت: «اما تمام این مدت، هنوز نگفته اید برای چه اعتصاب کرده اید؟ در پی چه هستید؟»
خب می دانی، پنج شش تا ارباب هستند که می خواهند همان دستمزدی را بدهند که در دو سال گذشته پرداخته اند و همین طوری هم کسب و کارشان رونق گرفته و پول بیشتری به جیب زده اند و حالا آمده اند و به ما می گویند باید دستمزد کمتری طلب کنیم و ما هم زیر بار نمی رویم. اول آن قدر بهشان فشار می آوریم تا جانشان بالا بیاید و آن وقت ببینم کی حاضر می شود برای آن ها کار کند؟ گمان می کنم آن ها غازی را که برایشان تخم طلا می گذاشت، نفله کرده اند.