کتاب سووشون نوشته سیمین دانشور توسط انتشارات خوارزمی با موضوع رمان,داستان های فارسی,رمان فارسی به چاپ رسیده است
آنروز،روز عقدکنان دختر حاکم بود نانواها باهم شور کرده بودند و نان سنگکی پخته بودند که نظریش را تا آن وقت هیچکس ندیده بود.
آنروز،روز عقدکنان دختر حاکم بود نانواها باهم شور کرده بودند و نان سنگکی پخته بودند که نظریش را تا آن وقت هیچکس ندیده بود. مهمانها دسته دسته به اطاق عقدکنان می آمدند و نان را تماشا میکردند خانم زهرا و یوسف خان هم نان را از نزدیک دیدند. یوسف تا چشمش به نان افتاد گفت:گوساله ها ،چطور دست میرغضبشان را می بوسند چه نعمتی حرام شده و آن هم در چه موقعی،مهمانهایی که نزدیک زن و شوهر بودند و شنیدند یوسف چه گفت اول از کنارشان عقب نشستند و بعداز اطاق عقدکنان بیرون رفتند.زری تحسینش را فرو خورد دست یوسف را گرفت و با چشمهایش التماس کرد و گفت ترا خدا یک امشب بگذار ته دلم از حرفهایت نلرزد.
مهمانها دسته دسته به اطاق عقدکنان می آمدند و نان را تماشا میکردند خانم زهرا و یوسف خان هم نان را از نزدیک دیدند.یوسف تا چشمش به نان افتاد گفت:گوساله ها ،چطور دست میرغضبشان را می بوسند چه نعمتی حرام شده و آن هم در چه موقعی،مهمانهایی که نزدیک زن و شوهر بودند و شنیدند یوسف چه گفت اول از کنارشان عقب نشستند و بعداز اطاق عقدکنان بیرون رفتند.زری تحسینش را فرو خورد دست یوسف را گرفت و با چشمهایش التماس کرد و گفت ترا خدا یک امشب بگذار ته دلم از حرفهایت نلرزد..وو
کتاب سووشون نوشته سیمین دانشور توسط انتشارات خوارزمی با موضوع رمان,داستان های فارسی,رمان فارسی به چاپ رسیده است
آنروز،روز عقدکنان دختر حاکم بود نانواها باهم شور کرده بودند و نان سنگکی پخته بودند که نظریش را تا آن وقت هیچکس ندیده بود.
آنروز،روز عقدکنان دختر حاکم بود نانواها باهم شور کرده بودند و نان سنگکی پخته بودند که نظریش را تا آن وقت هیچکس ندیده بود. مهمانها دسته دسته به اطاق عقدکنان می آمدند و نان را تماشا میکردند خانم زهرا و یوسف خان هم نان را از نزدیک دیدند. یوسف تا چشمش به نان افتاد گفت:گوساله ها ،چطور دست میرغضبشان را می بوسند چه نعمتی حرام شده و آن هم در چه موقعی،مهمانهایی که نزدیک زن و شوهر بودند و شنیدند یوسف چه گفت اول از کنارشان عقب نشستند و بعداز اطاق عقدکنان بیرون رفتند.زری تحسینش را فرو خورد دست یوسف را گرفت و با چشمهایش التماس کرد و گفت ترا خدا یک امشب بگذار ته دلم از حرفهایت نلرزد.
مهمانها دسته دسته به اطاق عقدکنان می آمدند و نان را تماشا میکردند خانم زهرا و یوسف خان هم نان را از نزدیک دیدند.یوسف تا چشمش به نان افتاد گفت:گوساله ها ،چطور دست میرغضبشان را می بوسند چه نعمتی حرام شده و آن هم در چه موقعی،مهمانهایی که نزدیک زن و شوهر بودند و شنیدند یوسف چه گفت اول از کنارشان عقب نشستند و بعداز اطاق عقدکنان بیرون رفتند.زری تحسینش را فرو خورد دست یوسف را گرفت و با چشمهایش التماس کرد و گفت ترا خدا یک امشب بگذار ته دلم از حرفهایت نلرزد..وو