کتاب زنی که هرروز رأس ساعت ۶ صبح می آمد نوشته گابریل گارسیا مارکز با ترجمه نیکتا تیموری، توسط انتشارات آریابان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: رمان خارجی، داستانهای کلمبیایی
داستان «زنی که هر روز، رأس ساعت 6 صبح می آمد» داستان زنی است که یک روز صبح طبق عادت هر روزه اش به رستوران خوزه می رود ولی در این روز خاص چیزی در رفتار زن تغییر کرده است که ناشی از اتفاقات شب گذشته است. زن اصرار دارد خوزه به یاد بیاورد که وی پیش از ساعت 6 صبح وارد رستوران شده، در حالی که خوزه مطمئن است مطابق هر روز زن رأس ساعت 6 به رستوران آمده است.در طی داستان متوجه می شویم قتلی توسط زن صورت گرفته است و این زمان بندی ورود به رستوران به نوعی می تواند زن را از ارتکاب آن قتل تبرئه سازد.
ناگهان دریافت که زیبایی اش نیز در آستانه فنا قرار دارد. احساس کرد که زیبایی، همانند یک غده ی بدخیم، جسمش را دچار ناراحتی کرده است. هنوز هم نوعی برتری که در سن بلوغ، بدنش را به احاطه ی خویش در می آورد، در ذهنش جای می گرفت… همان برتری که اینک با وضع موجودی که به فرجام کار می رسید جدا افتاده بود.
چه کسی خبر داشت که به کدامین سو؟. دیگر نمی شد تکرار دیگری را تحمل کرد. می بایستی آن خصوصیت بی اهمیت را از شخصیت خود دور بیندازد. در نقطه ای از اطراف و شاید هم مانند یک روپوش بی مصرف، آن را روی جا رختی یک رستوران پست باقی می گذاشت…
کتاب زنی که هرروز رأس ساعت ۶ صبح می آمد نوشته گابریل گارسیا مارکز با ترجمه نیکتا تیموری، توسط انتشارات آریابان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: رمان خارجی، داستانهای کلمبیایی
داستان «زنی که هر روز، رأس ساعت 6 صبح می آمد» داستان زنی است که یک روز صبح طبق عادت هر روزه اش به رستوران خوزه می رود ولی در این روز خاص چیزی در رفتار زن تغییر کرده است که ناشی از اتفاقات شب گذشته است. زن اصرار دارد خوزه به یاد بیاورد که وی پیش از ساعت 6 صبح وارد رستوران شده، در حالی که خوزه مطمئن است مطابق هر روز زن رأس ساعت 6 به رستوران آمده است.در طی داستان متوجه می شویم قتلی توسط زن صورت گرفته است و این زمان بندی ورود به رستوران به نوعی می تواند زن را از ارتکاب آن قتل تبرئه سازد.
ناگهان دریافت که زیبایی اش نیز در آستانه فنا قرار دارد. احساس کرد که زیبایی، همانند یک غده ی بدخیم، جسمش را دچار ناراحتی کرده است. هنوز هم نوعی برتری که در سن بلوغ، بدنش را به احاطه ی خویش در می آورد، در ذهنش جای می گرفت… همان برتری که اینک با وضع موجودی که به فرجام کار می رسید جدا افتاده بود.
چه کسی خبر داشت که به کدامین سو؟. دیگر نمی شد تکرار دیگری را تحمل کرد. می بایستی آن خصوصیت بی اهمیت را از شخصیت خود دور بیندازد. در نقطه ای از اطراف و شاید هم مانند یک روپوش بی مصرف، آن را روی جا رختی یک رستوران پست باقی می گذاشت…