کتاب زنگ ها برای که به صدا درمی آید نوشته ارنست همینگوی با ترجمه رحیم نامور, توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات ملل، داستان های خارجی، رمان خارجی, ادبیات داستانی میباشد.
روی چمن ها کنار جنگل دراز کشیده و چانه را روی دست ها گذاشته بود و به اطراف می نگریست.
آب جویبار آرام و منظم از کوه سرازیر می شد. ولی از آن نقطه به بعد از سراشیبی تند با شدت و به سرعت می رفت. پابلو به او گفت: «پیرمرده و یک دینامیتچى.» و کولهپشتى را در داخل مدخل غار پایین آورد. آنسلمو هم کولهپشتى خود را پایین گذاشت و رابرت جردن تفنگ را از دوش برداشت و کنار تخته سنگ گذاشت.
مردى که چوب مىتراشید و چشمهایى آبى در چهره کولى سبزه و تنبل و خوش ترکیبش داشت گفت: «آنها را آنقدر نزدیک غار نذار. اون تو آتش هست.»
پابلو گفت: «بلند شو خودت بذارش کنار. بذارش کنار اون درخت.»
کولى از جا تکان نخورد و حرف رکیکى زد و بعد با تنبلى گفت: «بذار اونجا بمونه. خودتو منفجر نکن. مرضات را شفا میده.»
«چى درست مىکنى؟» رابرت جردن پهلوى کولى نشست. کولى آن را به او نشان داد. تلهاى به شکل عدد چهار بود و او داشت چوب عرضى آن را مىتراشید.
گفت: «براى روباهه. این چوب هم براى بىحرکت کردنشونه. کمرشان را مىشکنه.» لبخندى به رابرت جردن زد. «اینطور، مىبینى؟» حرکتى به نشانه فرو افتادن چهارچوب تله و سقوط شاخه کرد و بعد سرش را تکان داد، دستش را تو کشید و بازوهایش را باز کرد که روباه کمر شکسته را نشان دهد.
کتاب زنگ ها برای که به صدا درمی آید نوشته ارنست همینگوی با ترجمه رحیم نامور, توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات ملل، داستان های خارجی، رمان خارجی, ادبیات داستانی میباشد.
روی چمن ها کنار جنگل دراز کشیده و چانه را روی دست ها گذاشته بود و به اطراف می نگریست.
آب جویبار آرام و منظم از کوه سرازیر می شد. ولی از آن نقطه به بعد از سراشیبی تند با شدت و به سرعت می رفت. پابلو به او گفت: «پیرمرده و یک دینامیتچى.» و کولهپشتى را در داخل مدخل غار پایین آورد. آنسلمو هم کولهپشتى خود را پایین گذاشت و رابرت جردن تفنگ را از دوش برداشت و کنار تخته سنگ گذاشت.
مردى که چوب مىتراشید و چشمهایى آبى در چهره کولى سبزه و تنبل و خوش ترکیبش داشت گفت: «آنها را آنقدر نزدیک غار نذار. اون تو آتش هست.»
پابلو گفت: «بلند شو خودت بذارش کنار. بذارش کنار اون درخت.»
کولى از جا تکان نخورد و حرف رکیکى زد و بعد با تنبلى گفت: «بذار اونجا بمونه. خودتو منفجر نکن. مرضات را شفا میده.»
«چى درست مىکنى؟» رابرت جردن پهلوى کولى نشست. کولى آن را به او نشان داد. تلهاى به شکل عدد چهار بود و او داشت چوب عرضى آن را مىتراشید.
گفت: «براى روباهه. این چوب هم براى بىحرکت کردنشونه. کمرشان را مىشکنه.» لبخندى به رابرت جردن زد. «اینطور، مىبینى؟» حرکتى به نشانه فرو افتادن چهارچوب تله و سقوط شاخه کرد و بعد سرش را تکان داد، دستش را تو کشید و بازوهایش را باز کرد که روباه کمر شکسته را نشان دهد.