کتاب زندگی سخت نوشته مارک تواین ترجمه امیرحسین وزیری توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل، رمان خارجی، داستان های خارجی
در جزیرهی مائویی به شخصیت عجیبی برخوردم که کمکم مایهی آزردگی من شد. اولین باری که او را دیدم در جایی مثل سالن اجتماعات در شهر لاهاینا بود. او روی یک صندلی در بالای اتاق نشسته بود و دقایقی با اشتیاق فراوان به جمع ما نگاه میکرد و آن چنان با دقت به حرفهایمان گوش میداد که گویی با او سخن میگوییم و انتظار داریم که او جوابمان را بدهد. حس کردم چنین رفتاری از یک فرد غریبه ناشی از اجتماعی بودن اوست. چندی نگذشت که در طی صحبتها و در زمینهی موضوع مورد بحث اظهار نظری کردم و خیلی هم با فروتنی این کار را کردم، زیرا هیچچیز عجیبی در مورد آن موضوع وجود نداشت، و فقط برای نشان دادن نکتهی خاصی آن را بیان کردم. هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که این شخص تندتند و با تبوتاب و حالتی عصبی شروع به حرف زدن کرد:
«اُه، البته آن موضوع در جای خود قابل توجه بود، اما شما باید دودکش خانهی من را میدیدید بله، آقا، شما باید دودکش خانهی من را میدیدید! دود! خدا مرگم بدهد اگر آقای جونز، شما آن دودکش را به خاطر دارید شما باید آن دودکش را به خاطر داشته باشید! نه، نه حالا یادم آمد، آن موقع شما این طرف جزیره زندگی نمیکردید، اما من چیزی جز حقیقت نمیگویم، و امیدوارم یک نفس دیگر هم نکشم اگر آن دودکش این طور دود نمیکرد که دوده تویش خشک شود و مجبور بشوم با کلنگ آن را بکنم! شاید بخندید آقایان، اما سرکلانتر تکهی بزرگ آن را دارد که جلو چشم خودش کندهام، و برای شما کاری ندارد که خودتان بروید و ببینید.»
این وقفه، بحث ما را که داشت رو به کندی میرفت برهم زد، و سپس چند بومی استخدام کردیم و یکی دوتا قایق بادبانی کرایه کردیم و رفتیم تا یک مسابقهی مهم موجسواری را تماشا کنیم.
دو هفته پس از آن، هنگامی که در جمعی صحبت میکردم چشمم به همان مرد افتاد که زل زده بود و من را میپایید و دوباره متوجه عضلات منقبض و حالت عصبی و تبوتابش برای حرف زدن شدم. تا مکث کردم، گفت:
«ببخشید، آقا. عذر میخواهم، اما این تنها وقتی اهمیت دارد که به تنهایی نشان داده شود. آقا، در قیاس با موضوعی که من شخصا تجربه کردم، این موضوع بیدرنگ بیاهمیت میشود. نه، نه آقا من اینقدر بیادبانه در مورد تجربهی یک غریبه و یک آقای متشخص صحبت نمیکنم اما مجبورم به شما بگویم که اگر شما درخت یاکماتاک بزرگ را توی جزیرهی اوناسکا، در دریای کامچاتکا دیده بودید، دیگر هیچوقت نمیتوانستید به این بگویید بزرگ. آقا، درخت یاکماتاک بزرگ درختی بود که قطرش حتا یک اینچ هم از چهارصد و پانزده پا کمتر نبود! و خدا درجا مرا بکشد اگر دروغ بگویم! اُه، آقایان، نیازی نیست اینطور با حیرت نگاهم کنید؛ کاپیتان سالتمارش پیر اینجاست و میتواند به شما بگوید که من درست میگویم یا نه. من درخت را به او نشان دادهام.
کتاب زندگی سخت نوشته مارک تواین ترجمه امیرحسین وزیری توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل، رمان خارجی، داستان های خارجی
در جزیرهی مائویی به شخصیت عجیبی برخوردم که کمکم مایهی آزردگی من شد. اولین باری که او را دیدم در جایی مثل سالن اجتماعات در شهر لاهاینا بود. او روی یک صندلی در بالای اتاق نشسته بود و دقایقی با اشتیاق فراوان به جمع ما نگاه میکرد و آن چنان با دقت به حرفهایمان گوش میداد که گویی با او سخن میگوییم و انتظار داریم که او جوابمان را بدهد. حس کردم چنین رفتاری از یک فرد غریبه ناشی از اجتماعی بودن اوست. چندی نگذشت که در طی صحبتها و در زمینهی موضوع مورد بحث اظهار نظری کردم و خیلی هم با فروتنی این کار را کردم، زیرا هیچچیز عجیبی در مورد آن موضوع وجود نداشت، و فقط برای نشان دادن نکتهی خاصی آن را بیان کردم. هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که این شخص تندتند و با تبوتاب و حالتی عصبی شروع به حرف زدن کرد:
«اُه، البته آن موضوع در جای خود قابل توجه بود، اما شما باید دودکش خانهی من را میدیدید بله، آقا، شما باید دودکش خانهی من را میدیدید! دود! خدا مرگم بدهد اگر آقای جونز، شما آن دودکش را به خاطر دارید شما باید آن دودکش را به خاطر داشته باشید! نه، نه حالا یادم آمد، آن موقع شما این طرف جزیره زندگی نمیکردید، اما من چیزی جز حقیقت نمیگویم، و امیدوارم یک نفس دیگر هم نکشم اگر آن دودکش این طور دود نمیکرد که دوده تویش خشک شود و مجبور بشوم با کلنگ آن را بکنم! شاید بخندید آقایان، اما سرکلانتر تکهی بزرگ آن را دارد که جلو چشم خودش کندهام، و برای شما کاری ندارد که خودتان بروید و ببینید.»
این وقفه، بحث ما را که داشت رو به کندی میرفت برهم زد، و سپس چند بومی استخدام کردیم و یکی دوتا قایق بادبانی کرایه کردیم و رفتیم تا یک مسابقهی مهم موجسواری را تماشا کنیم.
دو هفته پس از آن، هنگامی که در جمعی صحبت میکردم چشمم به همان مرد افتاد که زل زده بود و من را میپایید و دوباره متوجه عضلات منقبض و حالت عصبی و تبوتابش برای حرف زدن شدم. تا مکث کردم، گفت:
«ببخشید، آقا. عذر میخواهم، اما این تنها وقتی اهمیت دارد که به تنهایی نشان داده شود. آقا، در قیاس با موضوعی که من شخصا تجربه کردم، این موضوع بیدرنگ بیاهمیت میشود. نه، نه آقا من اینقدر بیادبانه در مورد تجربهی یک غریبه و یک آقای متشخص صحبت نمیکنم اما مجبورم به شما بگویم که اگر شما درخت یاکماتاک بزرگ را توی جزیرهی اوناسکا، در دریای کامچاتکا دیده بودید، دیگر هیچوقت نمیتوانستید به این بگویید بزرگ. آقا، درخت یاکماتاک بزرگ درختی بود که قطرش حتا یک اینچ هم از چهارصد و پانزده پا کمتر نبود! و خدا درجا مرا بکشد اگر دروغ بگویم! اُه، آقایان، نیازی نیست اینطور با حیرت نگاهم کنید؛ کاپیتان سالتمارش پیر اینجاست و میتواند به شما بگوید که من درست میگویم یا نه. من درخت را به او نشان دادهام.