کتاب زندگی را عزیز دار نوشته یاپ ترهار با ترجمه ناصر زاهدی, توسط انتشارات پیدایش با موضوع ادبیات کودک و نوجوان، داستان های کودک و نوجوان، رمان خارجی کودکان به چاپ رسیده است.
«زندگی را عزیز دار» نام رمانی نوشتهی یاپ ترهار است. این رمان از دستهی رمان نوجوان و با ترجمه ناصر زاهدی منتشر کرده است.
از پشت کتاب «زندگی را عزیز دار»:
برند بر اثر یک تصادف نابینا میشود؛ و این اولین واقعیت هولناک و تلخ و تاریک زندگی اوست. برند نمیخواهد بدون دیدن خانواده و دوستان و طبیعت و زیباییهایی زندگی زنده بماند. او خانوادهاش را، دوستانش را و زندگی را دوست دارد. آيا میتواند به راحتی از آنان دست بکشد؟ برند به تدریج، بعد از فراز و فرودهای بسیار، در مییابد: زندگی حتی در تاریکی هم زیباست…
گزیدهای از کتاب «زندگی را عزیز دار»:
فریادهای هراسآور، مملو از وحشت و درد و در پی آن پژواک این فریاد. فریادی که مرتب شنیده میشد…
– «برند!»
– «بر…»
صدای «بنی» و «گوف» میآمد. خیلی نزدیک و در عین حال غیرواقعی همچون زمزمهای در یک کلیسای خالی. صدای قدمهایی عجولانه. و بار دیگر درد؛ ای خدا، چه دردی.
هنوز به یاد میآورد که در حین سقوط فریاد برآورده بود. درد دیوانهکنندهای تمام وجود او را در برگرفت و همه چیز پیرامون او شروع به چرخیدن کرد.
– یک دکتر! یک دکتر بیاورید!
هیاهویی از دنیای دیگر به درون او نفوذ کرد -ناواضح، غیر قابل تشخیص- و سپس به همراه باد چرخی زد و از او دور شد. صدای زوزهی آژیر آمد.
چیزی ترکید و سپس تاریکی، همچون تاریکی درون جنگل. پس از آن دنیایی پر از رنگ… و دیگر هیچ.
برند این احساس را داشت که در دنیایی عجیب،دنیایی که هر آن وسیعتر و عظیمتر میشد، کاملا تنها میباشد. گویی جسم او دیگر وجود خارجی نداشت. فقط دخمهای در سرش باز مانده بود. این دخمه هنوز وجود داشت و انگار درون آن اب چکش بر چیزی میکوبیدند و یا آتش بازی میکردند. در میان آن، قطارها با یکدیگر تصادم مینمودند و طبالهای یک قبیلهی سیاه آفریقایی محکم بر طبلهایشان میزدند.
کتاب زندگی را عزیز دار نوشته یاپ ترهار با ترجمه ناصر زاهدی, توسط انتشارات پیدایش با موضوع ادبیات کودک و نوجوان، داستان های کودک و نوجوان، رمان خارجی کودکان به چاپ رسیده است.
«زندگی را عزیز دار» نام رمانی نوشتهی یاپ ترهار است. این رمان از دستهی رمان نوجوان و با ترجمه ناصر زاهدی منتشر کرده است.
از پشت کتاب «زندگی را عزیز دار»:
برند بر اثر یک تصادف نابینا میشود؛ و این اولین واقعیت هولناک و تلخ و تاریک زندگی اوست. برند نمیخواهد بدون دیدن خانواده و دوستان و طبیعت و زیباییهایی زندگی زنده بماند. او خانوادهاش را، دوستانش را و زندگی را دوست دارد. آيا میتواند به راحتی از آنان دست بکشد؟ برند به تدریج، بعد از فراز و فرودهای بسیار، در مییابد: زندگی حتی در تاریکی هم زیباست…
گزیدهای از کتاب «زندگی را عزیز دار»:
فریادهای هراسآور، مملو از وحشت و درد و در پی آن پژواک این فریاد. فریادی که مرتب شنیده میشد…
– «برند!»
– «بر…»
صدای «بنی» و «گوف» میآمد. خیلی نزدیک و در عین حال غیرواقعی همچون زمزمهای در یک کلیسای خالی. صدای قدمهایی عجولانه. و بار دیگر درد؛ ای خدا، چه دردی.
هنوز به یاد میآورد که در حین سقوط فریاد برآورده بود. درد دیوانهکنندهای تمام وجود او را در برگرفت و همه چیز پیرامون او شروع به چرخیدن کرد.
– یک دکتر! یک دکتر بیاورید!
هیاهویی از دنیای دیگر به درون او نفوذ کرد -ناواضح، غیر قابل تشخیص- و سپس به همراه باد چرخی زد و از او دور شد. صدای زوزهی آژیر آمد.
چیزی ترکید و سپس تاریکی، همچون تاریکی درون جنگل. پس از آن دنیایی پر از رنگ… و دیگر هیچ.
برند این احساس را داشت که در دنیایی عجیب،دنیایی که هر آن وسیعتر و عظیمتر میشد، کاملا تنها میباشد. گویی جسم او دیگر وجود خارجی نداشت. فقط دخمهای در سرش باز مانده بود. این دخمه هنوز وجود داشت و انگار درون آن اب چکش بر چیزی میکوبیدند و یا آتش بازی میکردند. در میان آن، قطارها با یکدیگر تصادم مینمودند و طبالهای یک قبیلهی سیاه آفریقایی محکم بر طبلهایشان میزدند.