کتاب روزی که رهایم کردی نوشته النا فرانته ترجمه شیرین معتمدی توسط انتشارات نون به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: رمان، رمان خارجی، داستانهای خارجی
یک هفته گذشت و شوهرم نه تنها سر تصمیمش ماند، بلکه با نوعی منطق بی رحمانه مجدداً تاکیدش کرد.
من وانمود می کردم تو آشپزخانه مشغولم، اما با تشویش منتظر بودم تا ماریو سراغم بیاید و برایم روشن کند چه قصدی دارد، آیا آشفتگی ای را که در ذهنش کشف کرده بود حل کرده است یا نه. دیر یا زود می آمد، اما با اکراه، با بی قراری ای که هر بار آشکارتر می شد، در برابرش مقاومت می کردم، بر اساس استراتژی ای که طی شب ها چشم روی هم نگذاشتن به ذهنم رسیده بود، صحنه آرایی آسایش زندگی خانگی، صداهای ملموس، ملایمتی نمایشی و حتی به همراه چند شوخی شاد. ماریو به مخالفت سر تکان می داد، می گفت من خیلی خوبم. جلو می رفتم، بغلش می کردم، می خواستم ببوسمش.
عقب می کشید. آمده بود ــ تاکید کرد ــ تا فقط با من حرف بزند: می خواست به من بفهماند پانزده سال با چه آدمی زندگی کرده بودم. برای همین، برایم از خاطرات بی رحمانه ی کودکی ، چیزهای وحشتناکی از نوجوانی، از خلافکاری های آزاردهنده ی سال های اول جوانی اش تعریف می کرد. می خواست فقط از خودش بد بگوید، و هر طوری جوابش را می دادم تا مانع این شیدایی خود ـ تحقیر کردن بشوم قانع نمی شد، می خواست به هر قیمتی او را طوری ببینم که می گفت هست: یک آدم به دردنخور، فاقد ادراک واقعی، میان مایه، حتی بی هدف در کارش.
با دقت تمام به او گوش می دادم، با آرامش جوابش را می دادم، نه هیچ سوالی می کردم، نه اولتیماتوم می دادم، فقط می کوشیدم قانعش کنم می تواند همیشه روی من حساب کند. اما باید تصدیق کنم در پسِ این ظاهر موجی از اضطراب و خشم شکل می گرفت که مرا می ترساند. یک شب پرهیب سیاهی از کودکی ام در ناپل به ذهنم آمد، زنی درشت هیکل و پرانرژی که در ساختمان ما زندگی می کرد، پشت میدان مازینی. همیشه وقتی می رفت خرید، در میان کوچه های شلوغ سه بچه اش را هم پشت سرش می کشید. برمی گشت با باری از سبزی، میوه، نان، و آن سه بچه ی چسبیده به پیراهنش، به کیسه
کتاب روزی که رهایم کردی نوشته النا فرانته ترجمه شیرین معتمدی توسط انتشارات نون به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: رمان، رمان خارجی، داستانهای خارجی
یک هفته گذشت و شوهرم نه تنها سر تصمیمش ماند، بلکه با نوعی منطق بی رحمانه مجدداً تاکیدش کرد.
من وانمود می کردم تو آشپزخانه مشغولم، اما با تشویش منتظر بودم تا ماریو سراغم بیاید و برایم روشن کند چه قصدی دارد، آیا آشفتگی ای را که در ذهنش کشف کرده بود حل کرده است یا نه. دیر یا زود می آمد، اما با اکراه، با بی قراری ای که هر بار آشکارتر می شد، در برابرش مقاومت می کردم، بر اساس استراتژی ای که طی شب ها چشم روی هم نگذاشتن به ذهنم رسیده بود، صحنه آرایی آسایش زندگی خانگی، صداهای ملموس، ملایمتی نمایشی و حتی به همراه چند شوخی شاد. ماریو به مخالفت سر تکان می داد، می گفت من خیلی خوبم. جلو می رفتم، بغلش می کردم، می خواستم ببوسمش.
عقب می کشید. آمده بود ــ تاکید کرد ــ تا فقط با من حرف بزند: می خواست به من بفهماند پانزده سال با چه آدمی زندگی کرده بودم. برای همین، برایم از خاطرات بی رحمانه ی کودکی ، چیزهای وحشتناکی از نوجوانی، از خلافکاری های آزاردهنده ی سال های اول جوانی اش تعریف می کرد. می خواست فقط از خودش بد بگوید، و هر طوری جوابش را می دادم تا مانع این شیدایی خود ـ تحقیر کردن بشوم قانع نمی شد، می خواست به هر قیمتی او را طوری ببینم که می گفت هست: یک آدم به دردنخور، فاقد ادراک واقعی، میان مایه، حتی بی هدف در کارش.
با دقت تمام به او گوش می دادم، با آرامش جوابش را می دادم، نه هیچ سوالی می کردم، نه اولتیماتوم می دادم، فقط می کوشیدم قانعش کنم می تواند همیشه روی من حساب کند. اما باید تصدیق کنم در پسِ این ظاهر موجی از اضطراب و خشم شکل می گرفت که مرا می ترساند. یک شب پرهیب سیاهی از کودکی ام در ناپل به ذهنم آمد، زنی درشت هیکل و پرانرژی که در ساختمان ما زندگی می کرد، پشت میدان مازینی. همیشه وقتی می رفت خرید، در میان کوچه های شلوغ سه بچه اش را هم پشت سرش می کشید. برمی گشت با باری از سبزی، میوه، نان، و آن سه بچه ی چسبیده به پیراهنش، به کیسه