کتاب ربه کا نوشته دافنه دوموریه ترجمه احمد پشت سیمین توسط انتشارات آوای مهدیس به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی
در این رمان زندگی دختر جوانی روایت میشود که ندیمهی یک زن ثروتمند است. دافنه دو موریه تا پايان داستان اسم اين نديمه را به خوانندهها نميگويد و فقط او را با نام خانم دووینتر به خوانندهها معرفیميكند. خانم دووینتر در یکی از سفرها با ارباب خود در يك از هتل ییلاقی ساكن ميشود. او در اين هتل با مرد میانسال و ثروتمندی به نام ماكسیم دووینتر آشنا ميشود و بعد از مدتی باهم ازدواج میکنند. ماکسیم اما بهتازگی همسر خود، ربکا را از دست داده و به تنهایی در شهر مندرلی زندگی میک ند. ازدواج دختر جوان با ماكسیم دووینتر و ورودش به عمارت او آغاز سرنوشت مسحور کننده و پیچیدهای برای زن جوان است. زن جوان بعد از ورود به خانهیاشرافیكمكم شيفتهیبانویاول اين خانه و شيفتهیشخصیت آن میشود. در همان شروع داستان او تلاش ميكند از شنيدههایاهالیخانه ربکا را بشناسد و به هويت او پیببرد. جذابيت داستان از وقتیشروع ميشود كه زن جوان تلاش ميكند تا مانند ربکا رفتار کند، اما در ادامه متوجه تناقض و تضادی عجیب میشود. چالش اصلی داستان در این زمان شروع میشود. مخاطب رمان عاشقانه ربکا در درگير فضاسازی بینظیر دافنه دو موریه ميشود و تا زمانیكه هویت واقعی ربکا را کشف نكند، نمیتواند دست از خواندن بکشد و كتاب را زمين بگذارد. آن چیزی که بیشتر از هر موضوعی خواننده را به دنبال صفحات کتاب میکشاند این است که ربکا زنده نیست، اما شخصیت او چنان پرداخته و تاثیرگذار روایت میشود که خواننده حضور او را در طول داستان حس میکند.
کاش همیشه با من مثل یک بچه رفتار نمیکرد؛ بچهای لوس و بی خیال. کسی که گه گاه نوازشش میکرد، هر وقت حالش را داشت. اما اغلب فراموشش میکرد یا دستی به شانهاش میزد و میگفت برود دنبال بازی. کاش اتفاقی میافتاد تا باعث شود پختهتر و سرد و گرم چشیدهتر به نظر بیایم. در آینده هم وضع همینطور باقی میماند؟ او همیشه جلوتر از من بود، با حالتهایی که در آن شریک نبودم و گرفتاریهای پنهانی که از آن هیچ نمیدانستم؟ هیچوقت میشد که با هم باشیم. او بهعنوان مرد و من بهعنوان زن شانه به شانه بایستیم. دست در دست بدون هیچ فاصلهای در میانمان؟ من نمیخواستم کودک باشم. میخواستم همسرش باشم، مادرش. دلم میخواست پیر بودم. در تراس ایستادم. ناخن میجویدم و به دریا نگاه میکردم. در آن حال برای بیستمین بار در آن روز فکر کردم آیا به دستور ماکسیم بود که اتاقهای مبلهی قسمت غربی، در بسته مانده بودند؟ با خود گفتم آیا او هم مثل خانم دانورس به آنجا میرفت، برسهای روی میز توالت را لمس میکرد، در قفسهها را میگشود و به لباسها دست میکشید؟ با صدای بلند گفتم: «بیا جسپر، بیا با هم بدویم.» و با خشم، در حالی که اشک به چشمم میآمد شروع به دویدن کردم و جسپر پارس کنان دنبالم کرد...
خبر برگزاری جشن بالماسکه به زودی در منطقه پیچید. خدمتکار جوانم کاریس با چشمانی که از شدت هیجان میدرخشید از هیچ چیز دیگری صحبت نمیکرد. از گفتههای او پی بردم که همهی خدمتکاران از این بابت خوشحال بودند. با لحنی مشتاق گفت: «آقای فریت میگوید مثل آن وقتها میشود. امروز صبح که توی راهرو با آلیس حرف میزد شنیدم. شما چه میپوشید مادام؟» گفتم: «نمیدانم کلاريس. چیزی به فکرم نمیرسد.»
کلاریس گفت: «مادرم گفت حتما به او خبر بدهم. آخرین جشن مندرلی را به خاطر دارد و هرگز فراموشش نمیکند. فکر میکنید از لندن لباسی بگیرید؟»
کتاب ربه کا نوشته دافنه دوموریه ترجمه احمد پشت سیمین توسط انتشارات آوای مهدیس به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی
در این رمان زندگی دختر جوانی روایت میشود که ندیمهی یک زن ثروتمند است. دافنه دو موریه تا پايان داستان اسم اين نديمه را به خوانندهها نميگويد و فقط او را با نام خانم دووینتر به خوانندهها معرفیميكند. خانم دووینتر در یکی از سفرها با ارباب خود در يك از هتل ییلاقی ساكن ميشود. او در اين هتل با مرد میانسال و ثروتمندی به نام ماكسیم دووینتر آشنا ميشود و بعد از مدتی باهم ازدواج میکنند. ماکسیم اما بهتازگی همسر خود، ربکا را از دست داده و به تنهایی در شهر مندرلی زندگی میک ند. ازدواج دختر جوان با ماكسیم دووینتر و ورودش به عمارت او آغاز سرنوشت مسحور کننده و پیچیدهای برای زن جوان است. زن جوان بعد از ورود به خانهیاشرافیكمكم شيفتهیبانویاول اين خانه و شيفتهیشخصیت آن میشود. در همان شروع داستان او تلاش ميكند از شنيدههایاهالیخانه ربکا را بشناسد و به هويت او پیببرد. جذابيت داستان از وقتیشروع ميشود كه زن جوان تلاش ميكند تا مانند ربکا رفتار کند، اما در ادامه متوجه تناقض و تضادی عجیب میشود. چالش اصلی داستان در این زمان شروع میشود. مخاطب رمان عاشقانه ربکا در درگير فضاسازی بینظیر دافنه دو موریه ميشود و تا زمانیكه هویت واقعی ربکا را کشف نكند، نمیتواند دست از خواندن بکشد و كتاب را زمين بگذارد. آن چیزی که بیشتر از هر موضوعی خواننده را به دنبال صفحات کتاب میکشاند این است که ربکا زنده نیست، اما شخصیت او چنان پرداخته و تاثیرگذار روایت میشود که خواننده حضور او را در طول داستان حس میکند.
کاش همیشه با من مثل یک بچه رفتار نمیکرد؛ بچهای لوس و بی خیال. کسی که گه گاه نوازشش میکرد، هر وقت حالش را داشت. اما اغلب فراموشش میکرد یا دستی به شانهاش میزد و میگفت برود دنبال بازی. کاش اتفاقی میافتاد تا باعث شود پختهتر و سرد و گرم چشیدهتر به نظر بیایم. در آینده هم وضع همینطور باقی میماند؟ او همیشه جلوتر از من بود، با حالتهایی که در آن شریک نبودم و گرفتاریهای پنهانی که از آن هیچ نمیدانستم؟ هیچوقت میشد که با هم باشیم. او بهعنوان مرد و من بهعنوان زن شانه به شانه بایستیم. دست در دست بدون هیچ فاصلهای در میانمان؟ من نمیخواستم کودک باشم. میخواستم همسرش باشم، مادرش. دلم میخواست پیر بودم. در تراس ایستادم. ناخن میجویدم و به دریا نگاه میکردم. در آن حال برای بیستمین بار در آن روز فکر کردم آیا به دستور ماکسیم بود که اتاقهای مبلهی قسمت غربی، در بسته مانده بودند؟ با خود گفتم آیا او هم مثل خانم دانورس به آنجا میرفت، برسهای روی میز توالت را لمس میکرد، در قفسهها را میگشود و به لباسها دست میکشید؟ با صدای بلند گفتم: «بیا جسپر، بیا با هم بدویم.» و با خشم، در حالی که اشک به چشمم میآمد شروع به دویدن کردم و جسپر پارس کنان دنبالم کرد...
خبر برگزاری جشن بالماسکه به زودی در منطقه پیچید. خدمتکار جوانم کاریس با چشمانی که از شدت هیجان میدرخشید از هیچ چیز دیگری صحبت نمیکرد. از گفتههای او پی بردم که همهی خدمتکاران از این بابت خوشحال بودند. با لحنی مشتاق گفت: «آقای فریت میگوید مثل آن وقتها میشود. امروز صبح که توی راهرو با آلیس حرف میزد شنیدم. شما چه میپوشید مادام؟» گفتم: «نمیدانم کلاريس. چیزی به فکرم نمیرسد.»
کلاریس گفت: «مادرم گفت حتما به او خبر بدهم. آخرین جشن مندرلی را به خاطر دارد و هرگز فراموشش نمیکند. فکر میکنید از لندن لباسی بگیرید؟»