کتاب رابینسون کروزو نوشته دانیل دفو با ترجمه محسن سلیمانی, توسط انتشارات افق به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل، رمان خارجی، داستان های خارجی, ادبیات داستانی
کشتی رابینسون کروزو بر اثر طوفانی سهمناک در هم میشکند و در جزیرهای متروک به گل مینشیند، کروز میآموزد که با وجود تنهایی بر طبیعت غلبه کند… اما روزی بر شنهای ساحل جای پایی میبیند و این آغاز ماجرا است.
یک روز صبح، پنج قایق را دیدم که در ساحل نزدیک خانهام، لنگر انداخته بودند. هر قایق، پنج-شیش نفر گنجایش داشت. نمیخواستم با تقریبا سی نفر درگیر شوم. به خانه برگشتم و آمادهی دفاع از خود شدم؛ اما هیچ اتفاقی نیفتاد. پس از مدتی، تفنگ و دوربینم را برداشتم و از تپه بالا رفتم تا ببینم وحشیان چه میکنند. آنها که حدود سی نفر بودند، قبلا آتش برپا کرده بودند. دو اسیر در یکی از قایقها دیده میشد. فکر کردم حتما میخواهند هر دو را بخورند. یکی از اسیرها را کشانکشان از قایق بیرون کشیدند و با چند ضربه بیهوش کردند. آنگاه، با چاقو به جان او افتادند. اسیر دیگر که به حال خود رها شده بود، از فرصت استفاده کرد و از قایق بیرون پرید و فرار کرد. او یک راست به سمت خانهی من آمد. ترسیدم که همهی وحشیان به تعقیب او بپردازند، اما فقط سه نفر او را دنبال کردند.
اسیر فراری، باید از خلیجی کوچک میگذشت تا به خانهی من میرسید. او شناگر قابلی بود و شناکنان از خلیج گذشت و به طرف خانهی من آمد. از تعقیبکنندگان فقط دو نفر شنا بلد بودند. نفر سوم پیش دوستانش برگشت و دو نفر دیگر در حالی که کندتر از اسیر فراری شنا میکردند، همچنان به تعقیب وی پرداختند. ناگهان فکری به خاطرم رسید. میتوانستم از این فرصت استفاده کنم و نه تنها زندگی انسان بدبختی را نجات دهم، بلکه غلام و همصحبتی برای خودم پیدا کنم. از تپه پایین آمدم و بین فراری و تعقیبکنندگان قرار گرفتم. وقتی اولین آدمخوار رسید، با ضربات قنداق تفنگ او را از پا درآوردم. نمیخواستم تیری شلیک کنم، چون ممکن بود صدای گلوله به گوش آدمخوارهای دیگر برسد. بااینحال، دومین آدمخوار تیر و کمان داشت. و میخواست از کمانش استفاده کند و من مجبور شدم به او شلیک کنم. او درجا کشته شد.
کتاب رابینسون کروزو نوشته دانیل دفو با ترجمه محسن سلیمانی, توسط انتشارات افق به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل، رمان خارجی، داستان های خارجی, ادبیات داستانی
کشتی رابینسون کروزو بر اثر طوفانی سهمناک در هم میشکند و در جزیرهای متروک به گل مینشیند، کروز میآموزد که با وجود تنهایی بر طبیعت غلبه کند… اما روزی بر شنهای ساحل جای پایی میبیند و این آغاز ماجرا است.
یک روز صبح، پنج قایق را دیدم که در ساحل نزدیک خانهام، لنگر انداخته بودند. هر قایق، پنج-شیش نفر گنجایش داشت. نمیخواستم با تقریبا سی نفر درگیر شوم. به خانه برگشتم و آمادهی دفاع از خود شدم؛ اما هیچ اتفاقی نیفتاد. پس از مدتی، تفنگ و دوربینم را برداشتم و از تپه بالا رفتم تا ببینم وحشیان چه میکنند. آنها که حدود سی نفر بودند، قبلا آتش برپا کرده بودند. دو اسیر در یکی از قایقها دیده میشد. فکر کردم حتما میخواهند هر دو را بخورند. یکی از اسیرها را کشانکشان از قایق بیرون کشیدند و با چند ضربه بیهوش کردند. آنگاه، با چاقو به جان او افتادند. اسیر دیگر که به حال خود رها شده بود، از فرصت استفاده کرد و از قایق بیرون پرید و فرار کرد. او یک راست به سمت خانهی من آمد. ترسیدم که همهی وحشیان به تعقیب او بپردازند، اما فقط سه نفر او را دنبال کردند.
اسیر فراری، باید از خلیجی کوچک میگذشت تا به خانهی من میرسید. او شناگر قابلی بود و شناکنان از خلیج گذشت و به طرف خانهی من آمد. از تعقیبکنندگان فقط دو نفر شنا بلد بودند. نفر سوم پیش دوستانش برگشت و دو نفر دیگر در حالی که کندتر از اسیر فراری شنا میکردند، همچنان به تعقیب وی پرداختند. ناگهان فکری به خاطرم رسید. میتوانستم از این فرصت استفاده کنم و نه تنها زندگی انسان بدبختی را نجات دهم، بلکه غلام و همصحبتی برای خودم پیدا کنم. از تپه پایین آمدم و بین فراری و تعقیبکنندگان قرار گرفتم. وقتی اولین آدمخوار رسید، با ضربات قنداق تفنگ او را از پا درآوردم. نمیخواستم تیری شلیک کنم، چون ممکن بود صدای گلوله به گوش آدمخوارهای دیگر برسد. بااینحال، دومین آدمخوار تیر و کمان داشت. و میخواست از کمانش استفاده کند و من مجبور شدم به او شلیک کنم. او درجا کشته شد.