کتاب دیوانه بازی نوشته کریستین بوبن ترجمه پرویز شهیدی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
گاهی فشار و سرعت بالای زندگی شهری فرصت و فراغ کتاب خواندن نمیدهد و آدم به ناچار حتی زمان استراحت خود را به بطالت میگذراند. در این روزهای شلوغ میتوانیم زمانهایی را برای خود انتخاب کنیم تا لحظهای از بحرانها و گرفتاریها رها شویم و با خواندن کتاب داستانی کوتاه زمانی را به دنیای دیگری سفر کنیم. کریستین بوبن نویسندهی معاصر فرانسوی نوشتههایی از جنس رهایی دارد. او تجربههای سادهی زندگی خود را دستمایهی خلق آثاری کرده که عشق در آن موج میزند و لحن صمیمی داستانهای او تا مدتها خستگی را از ذهن و روح خواننده پاک میکند. کتاب دیوانهبازی روایتی است از عشق، رهایی و آزادی دخترکی که تصمیم به فرار گرفته است.
اولین معشوقم دندانهای زردی دارد. در چشمهای دوساله، دو سال و نیمهی من واردشده، از مردمک چشمهایم تا درون قلب دختر بچهگانهام لغزیده و آن جا سوراخش، آشیانهاش، کنامش را ساخته است. الان هم که دارم با شما حرف میزنم، هنوز آنجاست. هیچکس نتوانسته است جای او را بگیرد. هیچکس نتوانسته به این ژرفی در وجودم نفوذ کند. من زندگی عاشقانهام را از دوسالگی با مغرورترین عاشقهای دنیا آغاز کردهام: معشوقهای بعدی نه شان و شوکت او را داشتهاند و نه هرگز خواهند داشت. اولین معشوقم یک گرگ است. گرگ واقعی، با موهای بلند، بوی خاص، دندانهای زرد عاج مانند و چشمهای زرد به رنگ گل میموزا. لکههای زردِ ستاره مانندی در کوهی از موهای سیاهش دارد. پدرم و مادرم فریاد زنان از کاروان بیرون میپرند، شب است، چراغهای داخل بقیهی کاروانها یکی پس از دیگری روشن میشود، همه بیرون میریزند، دلقک، چابکسوار، شعبدهباز، زنها، بقیهی بچهها، همگی یا لباسخواب به تن دارند، یا پیژامه، عدهای هم نیمه عریاناند. همه مرا صدا میزنند، خم میشوند زیر کامیونها را نگاه میکنند ببینند من برای بازی کردن زیر آنها پنهان نشده باشم و بعد هم همانجا خوابم برده باشد ــ تابهحال چندین بار این اتفاق افتاده ــ دور میشوند و میروند به میدان دهکده، باز هم صدایم میزنند، حالا دیگر صدا نمیزنند، نعره میکشند. چراغهای خانههای اطراف روشن میشود، مردم عصبانیاند، فریاد زنان اعتراض میکنند و تهدید کنان میگویند پلیس را خبر خواهند کرد. خالهام مرا پیدا میکند. بیدرنگ میدود بهطرف کسانی که در جستوجویم هستند، آنها را وادار به سکوت میکند و با اشاره به آنها میگوید دنبالش بروند، بهویژه ساکت باشند. حالا همهی کارکنان سیرک به قفس نزدیک میشوند. درِ قفس نیمهباز است، من روی کاههای کف آنکه از ادرار زرد شده، دراز کشیدهام، چشمهایم بسته است، سرِ کوچک بچهگانهام را روی شکم گرگ گذاشتهام. در خوابی آرام و عمیق فرورفتهام. گرگ را از جنگلهای لهستان آورده بودند. وقتی داشتند چادر بزرگ سیرک را برپا میکردند، او را به تماشا میگذاشتند تا تماشاچیها را جلب کنند.
کتاب دیوانه بازی نوشته کریستین بوبن ترجمه پرویز شهیدی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
گاهی فشار و سرعت بالای زندگی شهری فرصت و فراغ کتاب خواندن نمیدهد و آدم به ناچار حتی زمان استراحت خود را به بطالت میگذراند. در این روزهای شلوغ میتوانیم زمانهایی را برای خود انتخاب کنیم تا لحظهای از بحرانها و گرفتاریها رها شویم و با خواندن کتاب داستانی کوتاه زمانی را به دنیای دیگری سفر کنیم. کریستین بوبن نویسندهی معاصر فرانسوی نوشتههایی از جنس رهایی دارد. او تجربههای سادهی زندگی خود را دستمایهی خلق آثاری کرده که عشق در آن موج میزند و لحن صمیمی داستانهای او تا مدتها خستگی را از ذهن و روح خواننده پاک میکند. کتاب دیوانهبازی روایتی است از عشق، رهایی و آزادی دخترکی که تصمیم به فرار گرفته است.
اولین معشوقم دندانهای زردی دارد. در چشمهای دوساله، دو سال و نیمهی من واردشده، از مردمک چشمهایم تا درون قلب دختر بچهگانهام لغزیده و آن جا سوراخش، آشیانهاش، کنامش را ساخته است. الان هم که دارم با شما حرف میزنم، هنوز آنجاست. هیچکس نتوانسته است جای او را بگیرد. هیچکس نتوانسته به این ژرفی در وجودم نفوذ کند. من زندگی عاشقانهام را از دوسالگی با مغرورترین عاشقهای دنیا آغاز کردهام: معشوقهای بعدی نه شان و شوکت او را داشتهاند و نه هرگز خواهند داشت. اولین معشوقم یک گرگ است. گرگ واقعی، با موهای بلند، بوی خاص، دندانهای زرد عاج مانند و چشمهای زرد به رنگ گل میموزا. لکههای زردِ ستاره مانندی در کوهی از موهای سیاهش دارد. پدرم و مادرم فریاد زنان از کاروان بیرون میپرند، شب است، چراغهای داخل بقیهی کاروانها یکی پس از دیگری روشن میشود، همه بیرون میریزند، دلقک، چابکسوار، شعبدهباز، زنها، بقیهی بچهها، همگی یا لباسخواب به تن دارند، یا پیژامه، عدهای هم نیمه عریاناند. همه مرا صدا میزنند، خم میشوند زیر کامیونها را نگاه میکنند ببینند من برای بازی کردن زیر آنها پنهان نشده باشم و بعد هم همانجا خوابم برده باشد ــ تابهحال چندین بار این اتفاق افتاده ــ دور میشوند و میروند به میدان دهکده، باز هم صدایم میزنند، حالا دیگر صدا نمیزنند، نعره میکشند. چراغهای خانههای اطراف روشن میشود، مردم عصبانیاند، فریاد زنان اعتراض میکنند و تهدید کنان میگویند پلیس را خبر خواهند کرد. خالهام مرا پیدا میکند. بیدرنگ میدود بهطرف کسانی که در جستوجویم هستند، آنها را وادار به سکوت میکند و با اشاره به آنها میگوید دنبالش بروند، بهویژه ساکت باشند. حالا همهی کارکنان سیرک به قفس نزدیک میشوند. درِ قفس نیمهباز است، من روی کاههای کف آنکه از ادرار زرد شده، دراز کشیدهام، چشمهایم بسته است، سرِ کوچک بچهگانهام را روی شکم گرگ گذاشتهام. در خوابی آرام و عمیق فرورفتهام. گرگ را از جنگلهای لهستان آورده بودند. وقتی داشتند چادر بزرگ سیرک را برپا میکردند، او را به تماشا میگذاشتند تا تماشاچیها را جلب کنند.