کتاب دونده هزار تو جلد چهارم نوشته جیمز دشنر ترجمه آیدا کشوری توسط انتشارات باژ به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: کودک و نوجوان، رمان های خارجی، داستان های خارجی نوجوان
داستانی فانتزی و تخیلی از دنیایی که بر اثر تابش شدید و گرمای بیش از حد خورشید تقریبا نابود شده و پس از آن اتفاقات عجیب دیگری بازمانده ها را مورد هجوم قرار داده است. گویی یک بیماری، یک تغییر ساختاری در وجود انسان ها آن ها را به جنون و هیولاهایی وحشتناک مبدل می کند، بیماری وحشت آوری که از فردی به فرد دیگر منتقل می شود؛ اهرامن برای پیدا کردن راه نجاتی دست به کار شده است؛ گروهی از افراد که معتقدند قربانی شدن عده ای محدود می ارزد به نجات دنیا، عده ای که یکی از آن ها می تواند پسری به نام توماس باشد. دستور کشتار از سال هایی پس از اصابت شراره های خورشیدی آغاز می شود، از روزهایی که مارک، الک، ترینا و… تازه به آرامشی موقت دست یافته اند اما آرامششان دوام چندانی نمی یابد…
ترینا به مارک تکیه می دهد. با وجود چرند بودن چنین احساسی در آن لحظه و در آن موقعیت، مارک از سر تا پا سرخ و تمام موهای تنش سیخ می شود. اگر این دختر می دانست چقدر مارک دوستش دارد، چه می شد! مارک کمی احساس گناه می کند که جایی در اعماق وجودش شکرگزار است چنین مصیبتی رخ داده و به زور آن ها را به یکدیگر نزدیک کرده است. صدای چند شلپ و شلوپ از دوردست می شنود. بعد چند شلپ و شلوپ دیگر که مشخص است صدای قدم هایی در آب تونل کوچک بیرون از اتاق شان است. بعد صدای گام های پیوسته که با نزدیک شدن تعقیب کننده شان–مارک حدس می زد صدای گام ها متعلق به تعقیب کننده شان باشد–بلند و بلندتر می شود. مارک به ترینا و دیوار پشت سرش فشار می آورد، آرزو می کند که کاش می توانستند در آجرهای دیوار ناپدید شوند.
نوری در سمت راست مارک جرقه می زند و نزدیک است مارک از فرط شوک داد بکشد. گام های در حال نزدیک شدن متوقف می شوند. مارک چشمانش را باریک می کند–چشم هایش به تاریکی عادت کرده اند– و سعی می کند منبع نور را ببیند. نور حرکت می کند و اطراف اتاق را روشن می کند و بعد روی چشم های مارک ثابت می شود و کورش می کند…
کتاب دونده هزار تو جلد چهارم نوشته جیمز دشنر ترجمه آیدا کشوری توسط انتشارات باژ به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: کودک و نوجوان، رمان های خارجی، داستان های خارجی نوجوان
داستانی فانتزی و تخیلی از دنیایی که بر اثر تابش شدید و گرمای بیش از حد خورشید تقریبا نابود شده و پس از آن اتفاقات عجیب دیگری بازمانده ها را مورد هجوم قرار داده است. گویی یک بیماری، یک تغییر ساختاری در وجود انسان ها آن ها را به جنون و هیولاهایی وحشتناک مبدل می کند، بیماری وحشت آوری که از فردی به فرد دیگر منتقل می شود؛ اهرامن برای پیدا کردن راه نجاتی دست به کار شده است؛ گروهی از افراد که معتقدند قربانی شدن عده ای محدود می ارزد به نجات دنیا، عده ای که یکی از آن ها می تواند پسری به نام توماس باشد. دستور کشتار از سال هایی پس از اصابت شراره های خورشیدی آغاز می شود، از روزهایی که مارک، الک، ترینا و… تازه به آرامشی موقت دست یافته اند اما آرامششان دوام چندانی نمی یابد…
ترینا به مارک تکیه می دهد. با وجود چرند بودن چنین احساسی در آن لحظه و در آن موقعیت، مارک از سر تا پا سرخ و تمام موهای تنش سیخ می شود. اگر این دختر می دانست چقدر مارک دوستش دارد، چه می شد! مارک کمی احساس گناه می کند که جایی در اعماق وجودش شکرگزار است چنین مصیبتی رخ داده و به زور آن ها را به یکدیگر نزدیک کرده است. صدای چند شلپ و شلوپ از دوردست می شنود. بعد چند شلپ و شلوپ دیگر که مشخص است صدای قدم هایی در آب تونل کوچک بیرون از اتاق شان است. بعد صدای گام های پیوسته که با نزدیک شدن تعقیب کننده شان–مارک حدس می زد صدای گام ها متعلق به تعقیب کننده شان باشد–بلند و بلندتر می شود. مارک به ترینا و دیوار پشت سرش فشار می آورد، آرزو می کند که کاش می توانستند در آجرهای دیوار ناپدید شوند.
نوری در سمت راست مارک جرقه می زند و نزدیک است مارک از فرط شوک داد بکشد. گام های در حال نزدیک شدن متوقف می شوند. مارک چشمانش را باریک می کند–چشم هایش به تاریکی عادت کرده اند– و سعی می کند منبع نور را ببیند. نور حرکت می کند و اطراف اتاق را روشن می کند و بعد روی چشم های مارک ثابت می شود و کورش می کند…