کتاب دوست بازیافته نوشته فرد اولمن ترجمه مهدی سحابی توسط انتشارات ماهی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، داستان کوتاه
در زمان پرآشوب و پرتشویش جنگ جهانی دوم که نظام هیتلری در آلمان مستقر شده است، دو نوجوان هم مدرسهای به نام هانس و کنراد با یکدیگر آشنا میشوند. آنها زندگی به ظاهر آرام و بیدغدغهای دارند و همهچیز خوب و آرام است. هانس از خانوادهای یهودی است و کنراد از خانوادهای ثروتمند و اشرافی؛ اما بعد از مدتی دوستی و آشنایی این دو نوجوان تحت تاثیر کشمکشها و رویدادهای سیاسی و اجتماعی زمان هیتلر کمکم سست میشود. سرنوشت برای آنها جدایی از یکدیگر را رقم میزند. آنچه در این داستان بسیار تکاندهنده و دردناک است زمانی است که سطرهای پایانی کتاب به شکلی غافلگیر کننده تمام میشود.
در فوریهی ۱۹۳۲ به زندگی من پا گذاشت و دیگر هرگز از آن جدا نشد. بیش از یک چهارم قرن، بیش از نه هزار روز دردناک و ازهم گسیخته از آن هنگام گذشته است؛ روزهایی که رنج درونی یا کار بی امید آنها را هرچه تهیتر میکرد؛ سالها و روزهایی که برخی از آنها پوچتر از برگهای پوسیدهی درختی خشک بود. روز و ساعتی را به یاد میآورم که برای نخستین بار چشمم به پسری افتاد که از آن پس مایهی بزرگترین شادمانی و نیز بزرگترین سرگشتگی من شد. ساعت سهی بعدازظهر روزی تیره و گرفته از زمستان خاص آلمان بود. دو روز از شانزدهمین سالگرد تولدم میگذشت. در دبیرستان کارل آلکساندر اشتوتگارت بودم که معروفترین دبیرستان منطقهی وورتمبرگ بود و تاریخ بنیانگذاری آن به سال ۱۵۲۱ میرسید؛ یعنی سالی که مارتین لوتر با شارل پنجم، سرور «امپراتوری مقدس» و شاه اسپانیا، رو در رو شد.
همهی جزییات آن روز را به یاد میآورم: کلاس با میزها و نیمکتهای چوبی سنگین؛ بوی تند چهل بالاپوش زمستانی نمناک؛ لکههای خیس برف آبشده بر زمین؛ چهارگوشهای زرد بر دیوارهای خاکستری که از تصویرهای قیصر ویلهلم دوم و شاه ووتمبرگ که پیش از انقلاب به دیوار آویخته بودند، بهجا مانده بود. هنوز هم میتوانم چشمانم را ببندم و تصویر همشاگردیهایم را که از پشت میدیدم، در برابر خود مجسم کنم.
کتاب دوست بازیافته نوشته فرد اولمن ترجمه مهدی سحابی توسط انتشارات ماهی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، داستان کوتاه
در زمان پرآشوب و پرتشویش جنگ جهانی دوم که نظام هیتلری در آلمان مستقر شده است، دو نوجوان هم مدرسهای به نام هانس و کنراد با یکدیگر آشنا میشوند. آنها زندگی به ظاهر آرام و بیدغدغهای دارند و همهچیز خوب و آرام است. هانس از خانوادهای یهودی است و کنراد از خانوادهای ثروتمند و اشرافی؛ اما بعد از مدتی دوستی و آشنایی این دو نوجوان تحت تاثیر کشمکشها و رویدادهای سیاسی و اجتماعی زمان هیتلر کمکم سست میشود. سرنوشت برای آنها جدایی از یکدیگر را رقم میزند. آنچه در این داستان بسیار تکاندهنده و دردناک است زمانی است که سطرهای پایانی کتاب به شکلی غافلگیر کننده تمام میشود.
در فوریهی ۱۹۳۲ به زندگی من پا گذاشت و دیگر هرگز از آن جدا نشد. بیش از یک چهارم قرن، بیش از نه هزار روز دردناک و ازهم گسیخته از آن هنگام گذشته است؛ روزهایی که رنج درونی یا کار بی امید آنها را هرچه تهیتر میکرد؛ سالها و روزهایی که برخی از آنها پوچتر از برگهای پوسیدهی درختی خشک بود. روز و ساعتی را به یاد میآورم که برای نخستین بار چشمم به پسری افتاد که از آن پس مایهی بزرگترین شادمانی و نیز بزرگترین سرگشتگی من شد. ساعت سهی بعدازظهر روزی تیره و گرفته از زمستان خاص آلمان بود. دو روز از شانزدهمین سالگرد تولدم میگذشت. در دبیرستان کارل آلکساندر اشتوتگارت بودم که معروفترین دبیرستان منطقهی وورتمبرگ بود و تاریخ بنیانگذاری آن به سال ۱۵۲۱ میرسید؛ یعنی سالی که مارتین لوتر با شارل پنجم، سرور «امپراتوری مقدس» و شاه اسپانیا، رو در رو شد.
همهی جزییات آن روز را به یاد میآورم: کلاس با میزها و نیمکتهای چوبی سنگین؛ بوی تند چهل بالاپوش زمستانی نمناک؛ لکههای خیس برف آبشده بر زمین؛ چهارگوشهای زرد بر دیوارهای خاکستری که از تصویرهای قیصر ویلهلم دوم و شاه ووتمبرگ که پیش از انقلاب به دیوار آویخته بودند، بهجا مانده بود. هنوز هم میتوانم چشمانم را ببندم و تصویر همشاگردیهایم را که از پشت میدیدم، در برابر خود مجسم کنم.