رمان دل آرام نوشته ریحانه فرج اله، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, داستان ایرانی, ادبیات داستانی
با خوردن چند ضربه به در و شنیدن صدای عمه چشمانم را گشودم.
عزیزم کلی کار داریم نمی خوای بلند شی؟
نگاهم از پس پرده ی رقصان حریر با آسمان در آمیخت. آسمان هم مثل دل من ابری بود. پرده را کنار زدم و پنجره را گشودم. نگاهم در آسمان خاکستری حل شد. با لذتی وصف ناپذیر بوی نم باران را به درون شش هایم فرستادم. هنوز چشمانم از بی خوابی دیشب می سوخت. صدای حامد در خاطرم طنین انداز شد، " کاش می دونستم راز بین تو و آسمون چیه که از نگاه کردن بهش سیر نمی شی!" لبخندی کنج لبم خزید ، حامد حتی به آسمان هم حسودی می کرد! زیر لب چند بار زمزمه کردم، " حامد....."
امروز بازمی گشت و دوباره .... به سختی نگاه از آسمون گرفتم. چرا که صدای عمه هر لحظه بلندتر از قبل می شد. پله ها را دو تا یکی پایین رفتم تا بیشتر از این حرص نخورد. با لبخندی مملو از محبت ، صبح به خیر گفتم و عمه با دلخوری جواب داد. ناراحت نشدم می دانستم امروز برای او روز بزرگی است. حامد بعد از سه سال دوری باز می گشت. سه سالی که شاید به اندازه ی سال ها طولانی می نمود. حامد فقط پسرش نبود، بلکه همه ی زندگیش بود.
آن قدر خودم را سرگرم انجام کارها کردم که نفهمیدم چطور ثانیه ها ساعت شدند و هوا تاریک شد. قرار بود مهمان ها از فرودگاه به خانه بیایند. خوشبختانه عمه از پیشنهاد من برای ماندنم در خانه استقبال کرد و من از رفتن به محیط شلوغ فرودگاه معاف شدم.
با شنیدن صدای در به خودم آمدم. روسری ام را مرتب کردم و با منقل اسپند به پیشواز مهمان عزیزم رفتم. وقتی که مثل سابق مشتاق و مهربان در نگاهم خیره شده تازه فهمیدم چقدر دلتنگش شده بودم. از نگاه خیره اش سرم را پایین انداختم.
خوش اومدی!
رمان دل آرام نوشته ریحانه فرج اله، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, داستان ایرانی, ادبیات داستانی
با خوردن چند ضربه به در و شنیدن صدای عمه چشمانم را گشودم.
عزیزم کلی کار داریم نمی خوای بلند شی؟
نگاهم از پس پرده ی رقصان حریر با آسمان در آمیخت. آسمان هم مثل دل من ابری بود. پرده را کنار زدم و پنجره را گشودم. نگاهم در آسمان خاکستری حل شد. با لذتی وصف ناپذیر بوی نم باران را به درون شش هایم فرستادم. هنوز چشمانم از بی خوابی دیشب می سوخت. صدای حامد در خاطرم طنین انداز شد، " کاش می دونستم راز بین تو و آسمون چیه که از نگاه کردن بهش سیر نمی شی!" لبخندی کنج لبم خزید ، حامد حتی به آسمان هم حسودی می کرد! زیر لب چند بار زمزمه کردم، " حامد....."
امروز بازمی گشت و دوباره .... به سختی نگاه از آسمون گرفتم. چرا که صدای عمه هر لحظه بلندتر از قبل می شد. پله ها را دو تا یکی پایین رفتم تا بیشتر از این حرص نخورد. با لبخندی مملو از محبت ، صبح به خیر گفتم و عمه با دلخوری جواب داد. ناراحت نشدم می دانستم امروز برای او روز بزرگی است. حامد بعد از سه سال دوری باز می گشت. سه سالی که شاید به اندازه ی سال ها طولانی می نمود. حامد فقط پسرش نبود، بلکه همه ی زندگیش بود.
آن قدر خودم را سرگرم انجام کارها کردم که نفهمیدم چطور ثانیه ها ساعت شدند و هوا تاریک شد. قرار بود مهمان ها از فرودگاه به خانه بیایند. خوشبختانه عمه از پیشنهاد من برای ماندنم در خانه استقبال کرد و من از رفتن به محیط شلوغ فرودگاه معاف شدم.
با شنیدن صدای در به خودم آمدم. روسری ام را مرتب کردم و با منقل اسپند به پیشواز مهمان عزیزم رفتم. وقتی که مثل سابق مشتاق و مهربان در نگاهم خیره شده تازه فهمیدم چقدر دلتنگش شده بودم. از نگاه خیره اش سرم را پایین انداختم.
خوش اومدی!