اثری است از سارا پرینیز به ترجمه نرگس جلالتی و چاپ انتشارات کتابسرای تندیس. کانور که اکنون جادوگری ماهر است روزی یک پسر بچه دله دزد و فقیر بوده، اما آشنایی اش با نِوری سرنوشتش را تغییر داده و او را به یک جادوگر مبدل کرده است. او حالا مورد تنفر همه جادوگران و به دنبال حل مشکلات شهر است؛ شهری که گرفتار ماجراهای گوناگون و عجیب و غریبی شده و مشکلات سراسر آن را فراگرفته است.
کانور هنوز مورد نفرت جادوگران شهر است (البته بهغیراز نوری)، اما هنوز سعی دارد تا با تمام قوا مشکلات شهر را سروسامان دهد. بعد از اینکه دو تا جادو در شهر مستقر شدند به نظر میرسید که مشکلات عجیبی در گوشه و کنار شهر در جریان است. از همه بدتر ناپدید شدن سنگهای جادوگران شهر بود که ...
چند تا کلمه ی طلسم دیگر گفتم و جادوها روشن تر شدند، صدای ترق ترق از میان استخوان هایم بامبی صدا کرد و همه چیز ساکت شد، انگار ما داخل حبابی شناور بودیم. چشمانم را باز و بسته کردم. ما هنوز کنار رودخانه ایستاده بودیم، نِوری با ردای بلند و خاکستری اش و کانور با لباس کهنه و گربه اژدها روی شانه اش، اما جادو جلوی دیدم را گرفته بود. همه چیز به نظر کوچک و دور می رسید، شهر سرتاسر تاریک بود، نِوری، پیپ و من مثل ستاره های درخشان در کنار هارتسیز می درخشیدیم، بقیه ی جادوگران شهر مثل جرقه های ضعیف بودند. جیوه که از پایین رودخانه جریان داشت جادوها را با کششی عجیب به این مکان متصل کرده بود.
اثری است از سارا پرینیز به ترجمه نرگس جلالتی و چاپ انتشارات کتابسرای تندیس. کانور که اکنون جادوگری ماهر است روزی یک پسر بچه دله دزد و فقیر بوده، اما آشنایی اش با نِوری سرنوشتش را تغییر داده و او را به یک جادوگر مبدل کرده است. او حالا مورد تنفر همه جادوگران و به دنبال حل مشکلات شهر است؛ شهری که گرفتار ماجراهای گوناگون و عجیب و غریبی شده و مشکلات سراسر آن را فراگرفته است.
کانور هنوز مورد نفرت جادوگران شهر است (البته بهغیراز نوری)، اما هنوز سعی دارد تا با تمام قوا مشکلات شهر را سروسامان دهد. بعد از اینکه دو تا جادو در شهر مستقر شدند به نظر میرسید که مشکلات عجیبی در گوشه و کنار شهر در جریان است. از همه بدتر ناپدید شدن سنگهای جادوگران شهر بود که ...
چند تا کلمه ی طلسم دیگر گفتم و جادوها روشن تر شدند، صدای ترق ترق از میان استخوان هایم بامبی صدا کرد و همه چیز ساکت شد، انگار ما داخل حبابی شناور بودیم. چشمانم را باز و بسته کردم. ما هنوز کنار رودخانه ایستاده بودیم، نِوری با ردای بلند و خاکستری اش و کانور با لباس کهنه و گربه اژدها روی شانه اش، اما جادو جلوی دیدم را گرفته بود. همه چیز به نظر کوچک و دور می رسید، شهر سرتاسر تاریک بود، نِوری، پیپ و من مثل ستاره های درخشان در کنار هارتسیز می درخشیدیم، بقیه ی جادوگران شهر مثل جرقه های ضعیف بودند. جیوه که از پایین رودخانه جریان داشت جادوها را با کششی عجیب به این مکان متصل کرده بود.