کتاب در جست و جوی دلتورا جلد سوم شهر موش ها نوشته امیلی رودا ترجمه محبوبه نجف خانی توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: کودک و نوجوان، رمان نوجوان، ادبیات داستانی
ارباب سایههای اهریمنی نقشه کشیده است تا به سرزمین دلتورا حمله کند و مردمانش را به اسارت در آورد. تنها مانع او کمربند جادویی دلتورا است که هفت گوهر با نیروهایی عجیب و مرموز دارد. ارباب سایهها گوهرها را ربوده و در سرتاسر قلمرو پادشاهی، در مکانهای ترسناک، پنهان میکند. با این کار او پیروز میشود و دلتورا را به تصرف در میآورد. سه همسفر به نامهای لیف، باردا و جاسمین که هیچ شباهتی به هم ندارند، از روی نقشهای دستی و قدیمی، مخفیانه به جستوجوی پر مخاطرهای دست میزنند. آنها مصمم هستند که گوهرها را بیابند سرزمین خود را از ظلم ارباب سایهها نجات دهند.
هنوز راه زیادی نرفته بودند که پشت گردن لیف به سوزش افتاد. به آرامی سرش را برگرداند و از گوشه چشمش دید که چیزی میان برگ ها برق می زند. یک جفت چشم قرمز بود که در مهتاب می درخشید. لیف که سعی داشت خودرا کنترل کند و فریاد نزند، بازوی باردا را گرفت. باردا زیر لب گفت: «می بینمشان. شمشیر را بکش، اما همین طور به رفتن ادامه بده. جلویت را نگاه کن و آماده باش.» لیف طبق گفته باردا عمل کرد. تمام بدنش از دلهره گزگز می کرد. او یک جفت چشم دیگر دید و یک جفت دیگر.
کتاب در جست و جوی دلتورا جلد سوم شهر موش ها نوشته امیلی رودا ترجمه محبوبه نجف خانی توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: کودک و نوجوان، رمان نوجوان، ادبیات داستانی
ارباب سایههای اهریمنی نقشه کشیده است تا به سرزمین دلتورا حمله کند و مردمانش را به اسارت در آورد. تنها مانع او کمربند جادویی دلتورا است که هفت گوهر با نیروهایی عجیب و مرموز دارد. ارباب سایهها گوهرها را ربوده و در سرتاسر قلمرو پادشاهی، در مکانهای ترسناک، پنهان میکند. با این کار او پیروز میشود و دلتورا را به تصرف در میآورد. سه همسفر به نامهای لیف، باردا و جاسمین که هیچ شباهتی به هم ندارند، از روی نقشهای دستی و قدیمی، مخفیانه به جستوجوی پر مخاطرهای دست میزنند. آنها مصمم هستند که گوهرها را بیابند سرزمین خود را از ظلم ارباب سایهها نجات دهند.
هنوز راه زیادی نرفته بودند که پشت گردن لیف به سوزش افتاد. به آرامی سرش را برگرداند و از گوشه چشمش دید که چیزی میان برگ ها برق می زند. یک جفت چشم قرمز بود که در مهتاب می درخشید. لیف که سعی داشت خودرا کنترل کند و فریاد نزند، بازوی باردا را گرفت. باردا زیر لب گفت: «می بینمشان. شمشیر را بکش، اما همین طور به رفتن ادامه بده. جلویت را نگاه کن و آماده باش.» لیف طبق گفته باردا عمل کرد. تمام بدنش از دلهره گزگز می کرد. او یک جفت چشم دیگر دید و یک جفت دیگر.