رمان دختر تحصیلکرده نوشته تارا وستور با ترجمه هوشمند دهقان، توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل, رمان خارجی, ادبیات داستانی, داستان خارجی
در روز سال نو، مادر مرا با اتومبیلش به سوی زندگی جدیدم برد. چیزهای زیادی با خودم نبرده بودم: دوازده تا شیشه از هلوهایی که کنسرو کرده بودیم، رختخواب و یک کیسه زبالۀ پُر از لباس. همچنان که به سرعت در جادّه پیش میرفتیم به منظرههای اطرافم نگاه میکردم: از قلّههای سیاهِ کوههای بِرریور رَد میشدیم و به کوههای نوک تیز راکی میرسیدیم. دانشگاه در قلب کوهستان واساچ قرار داشت. کوهستانی که کوههای سفیدش از دل خاک بیرون آمده بودند. همۀ این منظرهها زیبا بودند، امّا زیبایی آنها در ذهن من تهدیدآمیز بود و گویی همۀ آن زیباییها به من حملهور شده بودند.
آپارتمانی که اجاره کرده بودیم در یک مایلی جنوب دانشگاه واقع شده بود. آشپزخانه، یک اتاق نشیمن و سه اتاق خواب داشت. اتاق خوابها کوچک بودند. دخترهایی که در آن آپارتمان زندگی میکردند-میدانستم همۀ آنها دخترند زیرا در بی وای یو خانههای دانشجویانِ پسر و دختر از هم جدا بودند-هنوز از تعطیلات برنگشته بودند. چیزهایی که با خود آورده بودم را از داخل اتومبیل به داخل خانه آوردم. من و مادر چند لحظه با دستپاچگی در آشپزخانه ایستادیم سپس مادر مرا در آغوش گرفت و سوار اتومبیلش شد و به راه افتاد.
سه شب را به تنهایی در آن آپارتمانِ ساکت سَر کردم. گرچه کسی به غیر از من در آپارتمان نبود و سکوت بود، امّا صداهای شهر آرامشم را بَر هم میزد. قبلاً بیشتر از چند ساعت در شهر نمانده بودم و تقریباً غیرممکن بود که از خودم در برابر صداهای عجیبی که دَم به دقیقه به من حملهور میشدند، دفاع کنم.
رمان دختر تحصیلکرده نوشته تارا وستور با ترجمه هوشمند دهقان، توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل, رمان خارجی, ادبیات داستانی, داستان خارجی
در روز سال نو، مادر مرا با اتومبیلش به سوی زندگی جدیدم برد. چیزهای زیادی با خودم نبرده بودم: دوازده تا شیشه از هلوهایی که کنسرو کرده بودیم، رختخواب و یک کیسه زبالۀ پُر از لباس. همچنان که به سرعت در جادّه پیش میرفتیم به منظرههای اطرافم نگاه میکردم: از قلّههای سیاهِ کوههای بِرریور رَد میشدیم و به کوههای نوک تیز راکی میرسیدیم. دانشگاه در قلب کوهستان واساچ قرار داشت. کوهستانی که کوههای سفیدش از دل خاک بیرون آمده بودند. همۀ این منظرهها زیبا بودند، امّا زیبایی آنها در ذهن من تهدیدآمیز بود و گویی همۀ آن زیباییها به من حملهور شده بودند.
آپارتمانی که اجاره کرده بودیم در یک مایلی جنوب دانشگاه واقع شده بود. آشپزخانه، یک اتاق نشیمن و سه اتاق خواب داشت. اتاق خوابها کوچک بودند. دخترهایی که در آن آپارتمان زندگی میکردند-میدانستم همۀ آنها دخترند زیرا در بی وای یو خانههای دانشجویانِ پسر و دختر از هم جدا بودند-هنوز از تعطیلات برنگشته بودند. چیزهایی که با خود آورده بودم را از داخل اتومبیل به داخل خانه آوردم. من و مادر چند لحظه با دستپاچگی در آشپزخانه ایستادیم سپس مادر مرا در آغوش گرفت و سوار اتومبیلش شد و به راه افتاد.
سه شب را به تنهایی در آن آپارتمانِ ساکت سَر کردم. گرچه کسی به غیر از من در آپارتمان نبود و سکوت بود، امّا صداهای شهر آرامشم را بَر هم میزد. قبلاً بیشتر از چند ساعت در شهر نمانده بودم و تقریباً غیرممکن بود که از خودم در برابر صداهای عجیبی که دَم به دقیقه به من حملهور میشدند، دفاع کنم.