موضوع کتاب: ادبیات فارسی، رمان، داستان های فارسی
در عمارت را هم این قدر طول نمیدهند تا باز کنند، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی
آفتاب نگه داشتی؟! ثریا که با تعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:
این وقت روز اینجا چه کار میکنی؟! قرار بود شب بیایی. با دلخوری گفتم:
اون از در بار باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.
از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه میشدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا میکردم که دکمههای لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که میخواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه میرفت و با عجله میگفت:
ببین مهناز جون چند دقیقه صبر کن.
ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برقگرفتهها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه میکنم، نمیتوانستم باور کنم که درست میبینم.
محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناریاش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرفها؟» و با قدمهای بلند سمت من آمد.
انگار همهی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی میدیدم. هرکاری میکردم نمیتوانستم خودم را جمعوجور کنم.
دهانم خشک شده بود و چشمهایم، بیآنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام»
موضوع کتاب: ادبیات فارسی، رمان، داستان های فارسی
در عمارت را هم این قدر طول نمیدهند تا باز کنند، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی
آفتاب نگه داشتی؟! ثریا که با تعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:
این وقت روز اینجا چه کار میکنی؟! قرار بود شب بیایی. با دلخوری گفتم:
اون از در بار باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.
از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه میشدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا میکردم که دکمههای لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که میخواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه میرفت و با عجله میگفت:
ببین مهناز جون چند دقیقه صبر کن.
ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برقگرفتهها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه میکنم، نمیتوانستم باور کنم که درست میبینم.
محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناریاش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرفها؟» و با قدمهای بلند سمت من آمد.
انگار همهی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی میدیدم. هرکاری میکردم نمیتوانستم خودم را جمعوجور کنم.
دهانم خشک شده بود و چشمهایم، بیآنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام»