کتاب خون دلی که لعل شد خاطرات حضرت آیت الله العظمی سیدعلی خامنه ای نوشته محمدعلی آذرشب ترجمه محمدحسین باتمان غلیج توسط انتشارات انقلاب اسلامی با موضوع ادبیات داستانی، خاطرات به چاپ رسیده است.
باید بگوییم که قبل از چاپ اثر حاضر، این کتاب به زبان عربی و توسط خود آیتالله خامنهای به انتشار رسیده بود. علیای حال، این کتاب حاوی خاطراتی از رهبر معظم انقلاب است که خیلی به مبارزات قبل از انقلاب ارتباطی ندارد و کتابی متفاوت از ایشان به شمار میآید. در این کتاب، حضرت آیتالله خامنهای از روزهای کودکی خود، زمان تحصیل، فعالیتهای مبارزاتی و… هم میگوید؛ اما بیشتر تمرکز خود را بر خاطرات دورهٔ زندانی شدن و تبعید شدنش میگذارد که وجهی کمتر دیده شده از ایشان است.
یکی از مهمترین ویژگیهای اثر حاضر این است که کتاب حاضر با وجود بلندبالا بودن، کتابی حوصلهسربر نیست و جذابیت خاصی دارد؛ زیرا حضرت آیتالله خامنهای در این کتاب تلاش کرده تا مطالب غیر مفید را به حاشیه بگذارد و با دقت و ظرافتی بینظیر سراغ سوژههایی از زندگی خودش برود که همگی پایه یا پشتوانهای موضوعی دارند یکی دیگر از بخشهایی که در کتاب وجود دارد، آشنایی با سبک زندگی و رفتار و سیرهٔ این حضرت در زندگی شخصی و اجتماعی است. درواقع موضوع کتاب چنین چیزی نیست و اشارات مستقیمی به این منظر نمیشود؛ اما با روایت دلنشین و جذاب حضرت، میتوانیم به صورت غیر مستقیم، سبک زندگی ایشان را هم دریابیم و سرلوحهٔ خویش قرار دهیم.
ک روز در ساحل دجله قدم میزدم. به یک قهوهخانه رسیدم و داخل شدم و نشستم. روزنامهای برداشتم، سیگاری آتش زدم و سفارش چای دادم. قهوهخانه شلوغ نبود. تعداد اندکی مشتری داشت. دیدم کارگر قهوهخانه در حالی که چای میریزد، با تعجب به من نگاه میکند و با رفیقش حرف میزند. بعد چای دیگری سفارش دادم. وقتی خواستم بیرون بروم و پول پرداخت کنم، تصویری که در قهوهخانه آویخته بودند و نشان میداد صاحب قهوهخانه مسیحی است، نظرم را جلب کرد. آنگاه علت تعجب کارگر قهوهخانه را که دیده بود یک مرد معمم در قهوهخانهاش نشسته دریافتم! یک بار هم در خیابانهای بغداد میگشتم و راه را گم کردم. از رهگذری سراغ شارعالرشید را گرفتم. چون اگر به آنجا میرسیدم دیگر میدانستم چگونه به کاظمین بازگردم. از لهجهام فهمید ایرانیام. به فارسی گفت: شارعالرشید را میخواهی؟! »
«در ایران معمولا کسانی که به امور دینی اشتغال دارند، اعم از طلاب و اساتید و مبلغان، عمامه بر سر میگذارند. عمامه نماد وجود آن طایفهای است که در دین تفقه میکنند، دین را تبلیغ میکنند و در برابر مخالفان دین میایستند. از همین رو، دستنشاندگان استعمار و مبلغان لائیسیسم، با عمامه جنگیدهاند. رضاشاه دستور داد عمامهها را بردارند و کلاه پهلوی به سر بگذارند. پسرش از این تصمیم شکستخورده عقبنشینی کرد، اما دستگاه حاکمه نقشه کشید تا یک روحیهٔ عمومی ایجاد کند و عمامه را مورد تحقیر و استهزا قرار دهد. در کودکی وقتی کلاس دوم ابتدایی بودم، عمامه گذاشتم. علت این عمامهگذاری زودهنگام آن بود که در آن دوران، مردم عادت به پوشاندن سر داشتند. طبیعتا پدر حاضر نبود که ما کلاه پهلوی به سر بگذاریم، بنابراین چارهای جز [گذاشتن] عمامه نبود…»
کتاب خون دلی که لعل شد خاطرات حضرت آیت الله العظمی سیدعلی خامنه ای نوشته محمدعلی آذرشب ترجمه محمدحسین باتمان غلیج توسط انتشارات انقلاب اسلامی با موضوع ادبیات داستانی، خاطرات به چاپ رسیده است.
باید بگوییم که قبل از چاپ اثر حاضر، این کتاب به زبان عربی و توسط خود آیتالله خامنهای به انتشار رسیده بود. علیای حال، این کتاب حاوی خاطراتی از رهبر معظم انقلاب است که خیلی به مبارزات قبل از انقلاب ارتباطی ندارد و کتابی متفاوت از ایشان به شمار میآید. در این کتاب، حضرت آیتالله خامنهای از روزهای کودکی خود، زمان تحصیل، فعالیتهای مبارزاتی و… هم میگوید؛ اما بیشتر تمرکز خود را بر خاطرات دورهٔ زندانی شدن و تبعید شدنش میگذارد که وجهی کمتر دیده شده از ایشان است.
یکی از مهمترین ویژگیهای اثر حاضر این است که کتاب حاضر با وجود بلندبالا بودن، کتابی حوصلهسربر نیست و جذابیت خاصی دارد؛ زیرا حضرت آیتالله خامنهای در این کتاب تلاش کرده تا مطالب غیر مفید را به حاشیه بگذارد و با دقت و ظرافتی بینظیر سراغ سوژههایی از زندگی خودش برود که همگی پایه یا پشتوانهای موضوعی دارند یکی دیگر از بخشهایی که در کتاب وجود دارد، آشنایی با سبک زندگی و رفتار و سیرهٔ این حضرت در زندگی شخصی و اجتماعی است. درواقع موضوع کتاب چنین چیزی نیست و اشارات مستقیمی به این منظر نمیشود؛ اما با روایت دلنشین و جذاب حضرت، میتوانیم به صورت غیر مستقیم، سبک زندگی ایشان را هم دریابیم و سرلوحهٔ خویش قرار دهیم.
ک روز در ساحل دجله قدم میزدم. به یک قهوهخانه رسیدم و داخل شدم و نشستم. روزنامهای برداشتم، سیگاری آتش زدم و سفارش چای دادم. قهوهخانه شلوغ نبود. تعداد اندکی مشتری داشت. دیدم کارگر قهوهخانه در حالی که چای میریزد، با تعجب به من نگاه میکند و با رفیقش حرف میزند. بعد چای دیگری سفارش دادم. وقتی خواستم بیرون بروم و پول پرداخت کنم، تصویری که در قهوهخانه آویخته بودند و نشان میداد صاحب قهوهخانه مسیحی است، نظرم را جلب کرد. آنگاه علت تعجب کارگر قهوهخانه را که دیده بود یک مرد معمم در قهوهخانهاش نشسته دریافتم! یک بار هم در خیابانهای بغداد میگشتم و راه را گم کردم. از رهگذری سراغ شارعالرشید را گرفتم. چون اگر به آنجا میرسیدم دیگر میدانستم چگونه به کاظمین بازگردم. از لهجهام فهمید ایرانیام. به فارسی گفت: شارعالرشید را میخواهی؟! »
«در ایران معمولا کسانی که به امور دینی اشتغال دارند، اعم از طلاب و اساتید و مبلغان، عمامه بر سر میگذارند. عمامه نماد وجود آن طایفهای است که در دین تفقه میکنند، دین را تبلیغ میکنند و در برابر مخالفان دین میایستند. از همین رو، دستنشاندگان استعمار و مبلغان لائیسیسم، با عمامه جنگیدهاند. رضاشاه دستور داد عمامهها را بردارند و کلاه پهلوی به سر بگذارند. پسرش از این تصمیم شکستخورده عقبنشینی کرد، اما دستگاه حاکمه نقشه کشید تا یک روحیهٔ عمومی ایجاد کند و عمامه را مورد تحقیر و استهزا قرار دهد. در کودکی وقتی کلاس دوم ابتدایی بودم، عمامه گذاشتم. علت این عمامهگذاری زودهنگام آن بود که در آن دوران، مردم عادت به پوشاندن سر داشتند. طبیعتا پدر حاضر نبود که ما کلاه پهلوی به سر بگذاریم، بنابراین چارهای جز [گذاشتن] عمامه نبود…»