کتاب خدمتکار نوشته فریدا مک فادن با ترجمه بهاره سیدغفوری توسط انتشارات آذرگون با موضوع رمان، داستان های امریکایی به چاپ رسیده است.
داستان کتاب خدمتکار گریزی به سه ماه قبل میزند، زمانی که نینا وینچستر، خانم خانه، با دختر جوان فقیری که سر و وضع مناسبی ندارد در نشیمن بزرگ خانه مصاحبه میکند تا تصمیم بگیرد که آیا میتواند او را به عنوان خدمتکار در منزلش استخدام کند یا نه. دختر جوان میلی کالووی است که یک ماه گذشته را بیخانمان بوده و تمام این مدت را در ماشینش زندگی میکرده است، ولی حالا با دستکاری رزومهاش ناامیدانه سعی در پیدا کردن یک شغل دارد. میلی که فکر میکند این خانه با تمام مزایا و دستمزدش چیزی ورای شایستگی اوست، امید چندانی به قبولی در این کار ندارد، ولی باز هم امیدش را از دست نمیدهد.
قبول. این تخت چیز خیلی خاصی نیست. پستیبلندی دارد و هر بار که حتی به اندازۀ یک میلیمتر جابهجا میشوم فنرهایش ناله میکنند. اما باز هم از ماشینم خیلی خیلی بهتر است. حتی فوقالعادهتر این است که اگر در طول شب به دستشویی نیاز داشته باشم دقیقاً کنارم است! مجبور نیستم رانندگی کنم و آنقدر بچرخم تا استراحتگاهی پیدا کنم و وقتی مثانهام را خالی میکنم به قوطی اسپری فلفلم چنگ بزنم. دیگر حتی به اسپری فلفل هم نیازی ندارم. دراز کشیدن روی یک تخت معمولی که بهمحض رسیدن سرم به بالش خوابم میبرد، حس خیلی خوبی دارد. دوباره که چشمانم را باز میکنم، هنوز هوا تاریک است. وحشتزده در جایم مینشینم و سعی میکنم به یاد بیاورم کجا هستم. تنها چیزی که میدانم این است که داخل ماشینم نیستم. چند دقیقهای طول میکشد تا وقایع چند روز اخیر را به یاد بیاورم. نینا شغلی در اینجا به من داده است، از ماشینم بیرون آمدهام و روی تخت واقعی خوابم برده است.
کمکم تنفسم آرام میشود. کورمالکورمال دنبال گوشی تلفنی که نینا برایم خریده میگردم. 46: 3 صبح است. زمان مناسبی برای بیدار شدن و شروع روز نیست. با عادت کردن چشمهایم به نور محدودی از ماه که از پنجرۀ کوچک به اتاق میتابد، ملافۀ زبر را از روی پاهایم کنار و روی تخت غلت میزنم. میخواهم به دستشویی بروم و بعد سعی کنم دوباره بخوابم. پاهایم در برخورد با تختههای کف اتاقخواب کوچکم صدا میکنند. خمیازهای میکشم. یک لحظه طول میکشد تا نوک انگشتانم به نخ لامپ سقف برسند. این اتاق به من احساس غول بودن میدهد. به در اتاقم میرسم و دستگیرۀ در را میگیرم و... نمیچرخد. احساس وحشتی که با فهمیدن موقعیتم درونم فروکش کرده بود، حالا دوباره اوج میگیرد. در قفل است. وینچسترها من را در این اتاق حبس کردهاند. نینا من را در این اتاق حبس کرده است. اما چرا؟
کتاب خدمتکار نوشته فریدا مک فادن با ترجمه بهاره سیدغفوری توسط انتشارات آذرگون با موضوع رمان، داستان های امریکایی به چاپ رسیده است.
داستان کتاب خدمتکار گریزی به سه ماه قبل میزند، زمانی که نینا وینچستر، خانم خانه، با دختر جوان فقیری که سر و وضع مناسبی ندارد در نشیمن بزرگ خانه مصاحبه میکند تا تصمیم بگیرد که آیا میتواند او را به عنوان خدمتکار در منزلش استخدام کند یا نه. دختر جوان میلی کالووی است که یک ماه گذشته را بیخانمان بوده و تمام این مدت را در ماشینش زندگی میکرده است، ولی حالا با دستکاری رزومهاش ناامیدانه سعی در پیدا کردن یک شغل دارد. میلی که فکر میکند این خانه با تمام مزایا و دستمزدش چیزی ورای شایستگی اوست، امید چندانی به قبولی در این کار ندارد، ولی باز هم امیدش را از دست نمیدهد.
قبول. این تخت چیز خیلی خاصی نیست. پستیبلندی دارد و هر بار که حتی به اندازۀ یک میلیمتر جابهجا میشوم فنرهایش ناله میکنند. اما باز هم از ماشینم خیلی خیلی بهتر است. حتی فوقالعادهتر این است که اگر در طول شب به دستشویی نیاز داشته باشم دقیقاً کنارم است! مجبور نیستم رانندگی کنم و آنقدر بچرخم تا استراحتگاهی پیدا کنم و وقتی مثانهام را خالی میکنم به قوطی اسپری فلفلم چنگ بزنم. دیگر حتی به اسپری فلفل هم نیازی ندارم. دراز کشیدن روی یک تخت معمولی که بهمحض رسیدن سرم به بالش خوابم میبرد، حس خیلی خوبی دارد. دوباره که چشمانم را باز میکنم، هنوز هوا تاریک است. وحشتزده در جایم مینشینم و سعی میکنم به یاد بیاورم کجا هستم. تنها چیزی که میدانم این است که داخل ماشینم نیستم. چند دقیقهای طول میکشد تا وقایع چند روز اخیر را به یاد بیاورم. نینا شغلی در اینجا به من داده است، از ماشینم بیرون آمدهام و روی تخت واقعی خوابم برده است.
کمکم تنفسم آرام میشود. کورمالکورمال دنبال گوشی تلفنی که نینا برایم خریده میگردم. 46: 3 صبح است. زمان مناسبی برای بیدار شدن و شروع روز نیست. با عادت کردن چشمهایم به نور محدودی از ماه که از پنجرۀ کوچک به اتاق میتابد، ملافۀ زبر را از روی پاهایم کنار و روی تخت غلت میزنم. میخواهم به دستشویی بروم و بعد سعی کنم دوباره بخوابم. پاهایم در برخورد با تختههای کف اتاقخواب کوچکم صدا میکنند. خمیازهای میکشم. یک لحظه طول میکشد تا نوک انگشتانم به نخ لامپ سقف برسند. این اتاق به من احساس غول بودن میدهد. به در اتاقم میرسم و دستگیرۀ در را میگیرم و... نمیچرخد. احساس وحشتی که با فهمیدن موقعیتم درونم فروکش کرده بود، حالا دوباره اوج میگیرد. در قفل است. وینچسترها من را در این اتاق حبس کردهاند. نینا من را در این اتاق حبس کرده است. اما چرا؟