کتاب خانه افعی نوشته بی دیون پورت با ترجمه شهره نورصالحی, توسط انتشارات پیدایش با موضوع ادبیات کودک و نوجوان، داستان های کودک و نوجوان، رمان خارجی کودکان به چاپ رسیده است.
«خانه افعی» نوشته بی دیون پورت نویسنده داستانهای کودک و نوجوان انگلیسی است. این کتاب در سال ۲۰۱۰ نامزد دریافت جایزه تایمز شد.
آنی دوازده ساله به کاخ هکسر دعوت شده است تا برای مالک مرموز این کاخ، بانو هکسر، به عنوان خدمتکار کار کند. مارهای حکاکی شده در همه جای این کاخ قرار گرفتهاند و وقتی آنی به یکی از آنها دست میزند، او به گذشته سفر میکند، به زمانی که کاخ یک بیمارستانی مخصوص بیماران جذامی بوده که توسط یک پزشک بدذات و مارهای افعی بسیاری مدیریت میشده است...
در بخشی از کتاب میخوانیم:
برای یک لحظهٔ وحشتناک، فکر کردم شاید ناگهانی مردهام. چشمهایم چیزی را نمیدیدند، اما صدای نفسهای وحشتزدهٔ خودم را میشنیدم. چند بار پلک زدم تا تاریکی از جلو چشمهایم رفت و دیدم دستم دیگر روی نردهٔ پله نیست. به دیوار سنگی راهرویی تکیه داده بودم که هرگز آن را ندیده بودم. مخلوطی از بوهای مختلف به دماغم میخورد، بوی رطوبت، سرما و چیز دیگری که خیلی دلچسبتر بود، چیزی که به نظرم میآمد میشناسمش، اما نمیتوانم رویش انگشت بگذارم.
با پاهای لرزان یک قدم رفتم جلو. نور کمرنگی در انتهای راهرو سوسو میزد و من با قدمهای لرزان به طرفش راه افتادم. کمی بعد، توی روشنایی آن نور متوجه شدم چیزی به طرفم میآید. کوچک بود، شاید بچهای تقریباً همسن خودم یا کوچکتر. وقتی جلوتر آمد، دیدم یک دختر است. زیرپیراهنی بلند و سادهای تنش بود و با دهن باز به من زل زده بود. حرف زد، اما من چیزی از حرفهایش نفهمیدم و این موضوع را بهش گفتم. سرش را، انگار که او هم زبان مرا نمیفهمد، تکان تکان داد. به سرم اشاره کرد و دوباره همان کلمهها را تکرار کرد و این دفعه به نظرم آمد یکی دو تا از آنها را میفهمم. به نظرم آمد که میگوید: «سرپوشِت کو؟»
کتاب خانه افعی نوشته بی دیون پورت با ترجمه شهره نورصالحی, توسط انتشارات پیدایش با موضوع ادبیات کودک و نوجوان، داستان های کودک و نوجوان، رمان خارجی کودکان به چاپ رسیده است.
«خانه افعی» نوشته بی دیون پورت نویسنده داستانهای کودک و نوجوان انگلیسی است. این کتاب در سال ۲۰۱۰ نامزد دریافت جایزه تایمز شد.
آنی دوازده ساله به کاخ هکسر دعوت شده است تا برای مالک مرموز این کاخ، بانو هکسر، به عنوان خدمتکار کار کند. مارهای حکاکی شده در همه جای این کاخ قرار گرفتهاند و وقتی آنی به یکی از آنها دست میزند، او به گذشته سفر میکند، به زمانی که کاخ یک بیمارستانی مخصوص بیماران جذامی بوده که توسط یک پزشک بدذات و مارهای افعی بسیاری مدیریت میشده است...
در بخشی از کتاب میخوانیم:
برای یک لحظهٔ وحشتناک، فکر کردم شاید ناگهانی مردهام. چشمهایم چیزی را نمیدیدند، اما صدای نفسهای وحشتزدهٔ خودم را میشنیدم. چند بار پلک زدم تا تاریکی از جلو چشمهایم رفت و دیدم دستم دیگر روی نردهٔ پله نیست. به دیوار سنگی راهرویی تکیه داده بودم که هرگز آن را ندیده بودم. مخلوطی از بوهای مختلف به دماغم میخورد، بوی رطوبت، سرما و چیز دیگری که خیلی دلچسبتر بود، چیزی که به نظرم میآمد میشناسمش، اما نمیتوانم رویش انگشت بگذارم.
با پاهای لرزان یک قدم رفتم جلو. نور کمرنگی در انتهای راهرو سوسو میزد و من با قدمهای لرزان به طرفش راه افتادم. کمی بعد، توی روشنایی آن نور متوجه شدم چیزی به طرفم میآید. کوچک بود، شاید بچهای تقریباً همسن خودم یا کوچکتر. وقتی جلوتر آمد، دیدم یک دختر است. زیرپیراهنی بلند و سادهای تنش بود و با دهن باز به من زل زده بود. حرف زد، اما من چیزی از حرفهایش نفهمیدم و این موضوع را بهش گفتم. سرش را، انگار که او هم زبان مرا نمیفهمد، تکان تکان داد. به سرم اشاره کرد و دوباره همان کلمهها را تکرار کرد و این دفعه به نظرم آمد یکی دو تا از آنها را میفهمم. به نظرم آمد که میگوید: «سرپوشِت کو؟»