کتاب خاطرات یک گیشا داستان یک زندگی نوشته آرتور گلدن ترجمه مریم بیات توسط انتشارات سخن به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان ایرانی
این کتاب در سیر داستان به ما نشان میدهد، چیزی فراتر از فقط یک زندگینامه است. درواقع در طی این داستان ما با فرهنگ و شیوهٔ زندگی گیشاهای ژاپنی که در طول زمان گزارشها و شایعات گوناگونی دربارهشان شنیدهایم آشنا میشویم. از نوع زندگی گیشاهای ژاپنی مطلع میشویم که آداب و رسوم دیرینه خشک و انعطافناپذیر، همراه با انضباط شبه نظامی حاکم بر زندگی شخصی و اجتماعیشان از آنان چهرهای مرموز و ناشناخته ساخته است. آنچه ما را به نگاشتن این پیشگفتار وا داشت، دیدگاه نادرست اغلب خارجیانی است که گیشاها را به نوعی زنان روسپی میانگارند. چنین نیست. در همین کتاب، در مواردی چند به قولی از راوی داستان برمیخوریم که با اشاره به داستان زندگی گیشایی دیگر نقل میکند که در نهایت کارش به تنفروشی کشید و آن را مایهٔ سرافکندگی، شرمساری و کسر شأن یک گیشای واقعی میداند.
به من گفت: «شیو ــ شان، یک فنجان چای برای دکتر بیار.»
آن زمان اسم من شیو بود. سالها بعد بود که با نام گیشاییام، سایوری، شناخته شدم.
پدرم و دکتر به اتاق دیگر رفتند، اتاقی که مادرم در آن خوابیده بود. سعی کردم گوش کنم ببینم چه میگویند، اما فقط صدای نالهٔ مادرم را میشنیدم و متوجه حرفهایشان نمیشدم. مشغول درست کردن چای شدم، چیزی نگذشت که دکتر با قیافهای جدی و در حالی که دست به هم میمالید، بیرون آمد. پدرم هم به دنبالش آمد و پشت میز۹ وسط اتاق نشستند.
دکتر میورا حرفش را شروع کرد: «حالا دیگر باید چیزی را به تو بگویم، ساکاموتوــ سان. باید با یکی از زنهای ده صحبت کنی. شاید خانم سوگی بد نباشد. از او بخواه لباس قشنگی برای زنت بدوزد.»
«این روزها وضع همه خراب است. منظورت را میفهمم. اما یادت باشد که این را به زنت مدیونی. نباید با لباس پاره بمیرد.»
«پس دارد میمیرد؟»
«احتمالاً تا چند هفتهٔ دیگر، خیلی درد میکشد. میمیرد و راحت میشود.»
دیگر صدایشان را نمیشنیدم، صدای به هم خوردن بال پرندهای هراسان در گوشم طنین انداخته بود. نمیدانم، شاید صدای قلبم بود.
اما اگر تا به حال پرندهای را دیده باشید که در هشتی بزرگ معبدی گیر افتاده و در جستجوی راهی برای فرار است، خُب، عکسالعمل ذهن من هم همین بود. هرگز به ذهنم خطور نکرده بود که بیماری مادرم دوام نخواهد یافت. نمیخواهم بگویم هرگز به این فکر نیفتاده بودم که اگر او بمیرد چه میشود. به این فکر کرده بودم، اما همانطور که فکر میکردم اگر زلزله بیاید و خانهمان خراب شود چه خواهد شد. بعد از چنین اتفاقی، دیگر زندگی وجود ندارد.
پدرم داشت میگفت: «فکر میکردم اول من میمیرم.»
«تو پیر شدهای ساکاموتو ــ سان. اما از نظر سلامتی وضعت خوب است. هنوز چهار پنج سال دیگر وقت داری. از این قرصها برایش بیشتر میگذارم. اگر مجبور شدی، هر بار دو قرص به او بده.»
اندکی بیشتر از قرصها حرف زدند و بعد دکتر میورا رفت. پدرم تا مدتها، پشت به من، سر جایش ساکت نشست. پیراهن به تن نداشت، فقط پوست شُلش بود، هر چه بیشتر به او نگاه میکردم، بیشتر شبیه مجموعهای عجیب و غریب از شکل و ترکیب به نظر میرسید. ستون فقراتش یک رشته قُلمبگی بود. سرش، با لکههای بیرنگ، میتوانست میوهای له شده باشد. دستهایش، مثل چوبی پیچیده در تکهای چرمِ کهنه از برجستگیهای شانه در دو طرف آویزان بود. اگر مادرم میمُرد چطور میتوانستم با او در این خانه زندگی کنم؟ نمیخواستم از او جدا شوم، ولی او چه میبود و چه نمیبود، بعد از رفتن مادرم خانه همچنان خالی میبود.
سرانجام پدرم نامم را زیر لب بر زبان آورد. رفتم کنارش زانو زدم. گفت: «یک چیز بسیار مهم.»
کتاب خاطرات یک گیشا داستان یک زندگی نوشته آرتور گلدن ترجمه مریم بیات توسط انتشارات سخن به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان ایرانی
این کتاب در سیر داستان به ما نشان میدهد، چیزی فراتر از فقط یک زندگینامه است. درواقع در طی این داستان ما با فرهنگ و شیوهٔ زندگی گیشاهای ژاپنی که در طول زمان گزارشها و شایعات گوناگونی دربارهشان شنیدهایم آشنا میشویم. از نوع زندگی گیشاهای ژاپنی مطلع میشویم که آداب و رسوم دیرینه خشک و انعطافناپذیر، همراه با انضباط شبه نظامی حاکم بر زندگی شخصی و اجتماعیشان از آنان چهرهای مرموز و ناشناخته ساخته است. آنچه ما را به نگاشتن این پیشگفتار وا داشت، دیدگاه نادرست اغلب خارجیانی است که گیشاها را به نوعی زنان روسپی میانگارند. چنین نیست. در همین کتاب، در مواردی چند به قولی از راوی داستان برمیخوریم که با اشاره به داستان زندگی گیشایی دیگر نقل میکند که در نهایت کارش به تنفروشی کشید و آن را مایهٔ سرافکندگی، شرمساری و کسر شأن یک گیشای واقعی میداند.
به من گفت: «شیو ــ شان، یک فنجان چای برای دکتر بیار.»
آن زمان اسم من شیو بود. سالها بعد بود که با نام گیشاییام، سایوری، شناخته شدم.
پدرم و دکتر به اتاق دیگر رفتند، اتاقی که مادرم در آن خوابیده بود. سعی کردم گوش کنم ببینم چه میگویند، اما فقط صدای نالهٔ مادرم را میشنیدم و متوجه حرفهایشان نمیشدم. مشغول درست کردن چای شدم، چیزی نگذشت که دکتر با قیافهای جدی و در حالی که دست به هم میمالید، بیرون آمد. پدرم هم به دنبالش آمد و پشت میز۹ وسط اتاق نشستند.
دکتر میورا حرفش را شروع کرد: «حالا دیگر باید چیزی را به تو بگویم، ساکاموتوــ سان. باید با یکی از زنهای ده صحبت کنی. شاید خانم سوگی بد نباشد. از او بخواه لباس قشنگی برای زنت بدوزد.»
«این روزها وضع همه خراب است. منظورت را میفهمم. اما یادت باشد که این را به زنت مدیونی. نباید با لباس پاره بمیرد.»
«پس دارد میمیرد؟»
«احتمالاً تا چند هفتهٔ دیگر، خیلی درد میکشد. میمیرد و راحت میشود.»
دیگر صدایشان را نمیشنیدم، صدای به هم خوردن بال پرندهای هراسان در گوشم طنین انداخته بود. نمیدانم، شاید صدای قلبم بود.
اما اگر تا به حال پرندهای را دیده باشید که در هشتی بزرگ معبدی گیر افتاده و در جستجوی راهی برای فرار است، خُب، عکسالعمل ذهن من هم همین بود. هرگز به ذهنم خطور نکرده بود که بیماری مادرم دوام نخواهد یافت. نمیخواهم بگویم هرگز به این فکر نیفتاده بودم که اگر او بمیرد چه میشود. به این فکر کرده بودم، اما همانطور که فکر میکردم اگر زلزله بیاید و خانهمان خراب شود چه خواهد شد. بعد از چنین اتفاقی، دیگر زندگی وجود ندارد.
پدرم داشت میگفت: «فکر میکردم اول من میمیرم.»
«تو پیر شدهای ساکاموتو ــ سان. اما از نظر سلامتی وضعت خوب است. هنوز چهار پنج سال دیگر وقت داری. از این قرصها برایش بیشتر میگذارم. اگر مجبور شدی، هر بار دو قرص به او بده.»
اندکی بیشتر از قرصها حرف زدند و بعد دکتر میورا رفت. پدرم تا مدتها، پشت به من، سر جایش ساکت نشست. پیراهن به تن نداشت، فقط پوست شُلش بود، هر چه بیشتر به او نگاه میکردم، بیشتر شبیه مجموعهای عجیب و غریب از شکل و ترکیب به نظر میرسید. ستون فقراتش یک رشته قُلمبگی بود. سرش، با لکههای بیرنگ، میتوانست میوهای له شده باشد. دستهایش، مثل چوبی پیچیده در تکهای چرمِ کهنه از برجستگیهای شانه در دو طرف آویزان بود. اگر مادرم میمُرد چطور میتوانستم با او در این خانه زندگی کنم؟ نمیخواستم از او جدا شوم، ولی او چه میبود و چه نمیبود، بعد از رفتن مادرم خانه همچنان خالی میبود.
سرانجام پدرم نامم را زیر لب بر زبان آورد. رفتم کنارش زانو زدم. گفت: «یک چیز بسیار مهم.»