کتاب بعد زلزله (شش داستان) نوشته هاروکی موراکامی با ترجمه بهرنگ رجبی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است
موضوع کتاب: رمان, رمان خارجی, داستان های ژاپنی
چند روزی بعد تر وقتی جونکو عصری داشت در ساحل قدم میزد، میاکی را دید که تنهایی گرم به پا کردن آتشی است، آتش کوچکی از کنده هایی که خودش جمع کرده بود. جونکو با میاکی سلام و احوال پرسی یی کرد و بعد پای آتش بهش ملحق شد. کنار او که می ایستاد زوج خوبی می شد برایش، جونکو چند اینچی بلند تر بود. دوتایی خوش و بش ساده ای کردند و بعد هم خیره شدند به آتش و هیچ نگفتند.
جونکو گفت: «من دارم می رم دم ساحل آتیش بازی.» کایسوکی با اخم پرسید: «باز هم میاکی؟ شوخیت گرفته؟ می دونی که، فوریه ست. ساعت هم دوازده شبه. الان می خواین برین آتیش درست کنین؟» «مشکلی نیست. تو نمی خواد بیای. من خودم می رم.» کایسوکی آهی کشید؛ «نه، می آم. یه دقیقه وقت بده لباس عوض کنم.» آمپلی فایرش را خاموش کرد، روی زیرشلواری اش شلوار پوشید، پولیور، و رویش ژاکتی کرک دار که زیپش را تا دم چانه داد بالا. جونکو روسری ای پیچید دور گردنش و کلاهی بافتنی هم سرش گذاشت. وقتی داشتند می رفتند سمت ساحل کایسوکی گفت: «دیوونه این شماها، چی تو آتیش درست کردن هست که این قدر باهاش کیف می کنین؟
مشکل اینه که هرگز به من چیزی ندادی. یا دقیقتر بگم چیزی در درونت نیست که بتونی به من بدی.
کتاب بعد زلزله (شش داستان) نوشته هاروکی موراکامی با ترجمه بهرنگ رجبی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است
موضوع کتاب: رمان, رمان خارجی, داستان های ژاپنی
چند روزی بعد تر وقتی جونکو عصری داشت در ساحل قدم میزد، میاکی را دید که تنهایی گرم به پا کردن آتشی است، آتش کوچکی از کنده هایی که خودش جمع کرده بود. جونکو با میاکی سلام و احوال پرسی یی کرد و بعد پای آتش بهش ملحق شد. کنار او که می ایستاد زوج خوبی می شد برایش، جونکو چند اینچی بلند تر بود. دوتایی خوش و بش ساده ای کردند و بعد هم خیره شدند به آتش و هیچ نگفتند.
جونکو گفت: «من دارم می رم دم ساحل آتیش بازی.» کایسوکی با اخم پرسید: «باز هم میاکی؟ شوخیت گرفته؟ می دونی که، فوریه ست. ساعت هم دوازده شبه. الان می خواین برین آتیش درست کنین؟» «مشکلی نیست. تو نمی خواد بیای. من خودم می رم.» کایسوکی آهی کشید؛ «نه، می آم. یه دقیقه وقت بده لباس عوض کنم.» آمپلی فایرش را خاموش کرد، روی زیرشلواری اش شلوار پوشید، پولیور، و رویش ژاکتی کرک دار که زیپش را تا دم چانه داد بالا. جونکو روسری ای پیچید دور گردنش و کلاهی بافتنی هم سرش گذاشت. وقتی داشتند می رفتند سمت ساحل کایسوکی گفت: «دیوونه این شماها، چی تو آتیش درست کردن هست که این قدر باهاش کیف می کنین؟
مشکل اینه که هرگز به من چیزی ندادی. یا دقیقتر بگم چیزی در درونت نیست که بتونی به من بدی.