کتاب بسترهای خالی نوشته م. امیر کیانی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
جمعه ای در پاییز بود. جمعه ای سرد با ابرهای تیره که دل آسمان آبی را به کبودی نشانده بود. بعد از ظهری خاکستر ی و دلگیر با آسمانی ابری که مدام می بارید. همه جا نجوای برگ های خزان زده ، باران بود. سکوت سر سام آور بام های تو خالی و مردمی بود که از ریزش باران می گریختند و به درون خانه ها پناه می بردند. پرندگان سرمازده با پر و بال خیسشان خود را از نظرها پنهان می کردند و در گوشه و کنار پنجره ها و میان شاخه های لخت و باران شسته ی درختان کز می کردند.
ریزش باران و تیرگی آسمان و فشردگی ابرها که چهره ی آبی آسمان را یک سره پوشانده بود ،بر دلتنگی عصر جمعه می افزود. از این بارندگی های بی امان و تیرگی آسمان ، دل گرفته و پریشان بودم.
آن چنان سکوت کشدار و طولانی ای بر فضای غم انگیز عصر جمعه حاکم بود که نوعی افسردگی و پریشان حالی را به همه جا می گستراند. احساس تلخ و ناخوشایندی زیر پوست تنم می جوشید و آزارم می داد. احساسی از جنس بیم و هراس ، دلتنگی و بیزاری ، پریشانی و نگرانی و شاید هم انتظاری بیهوده و تنهایی مطلق که جانم را به بازی گرفته بود. اما می دانستم که هیچ یک از این احساسات ، واقعی به نظر نمی رسند مگر تنهایی و از خود بیگانه بودن که همین احساس ، نفس را در سینه ام می شکست و افکار و اندیشه ام را به بیزاری از زنده بودن می کشاند.
سرگردان و افسرده شده بودم و نمی دانستم از چه روی، این همه سرگشته و حیران شده ام.عصر جمعه و ریزش باران نمی توانست دلایل موجهی برای دلتنگی ها و افسردگی های من باشد، بی گمان احساس دیگری بود که مرا به دشت سوخته و غم انگیز دلتنگی ها می کشاند و این عامل می توانست از تنهایی من سرچشمه بگیرد. تنهایی غم انگیزی که با ازدواج خواهر بزرگترم آغاز شده بود و با مرگ غم انگیز او در خاک غربت و دور از وطن ادامه می یافت و روح و روانم را عذاب می داد. همین احساسات ناگوار بود که همچون هاله ای غبار آلود و کدر مرا در خود فرو برده و همه جا با من بود.
کتاب بسترهای خالی نوشته م. امیر کیانی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
جمعه ای در پاییز بود. جمعه ای سرد با ابرهای تیره که دل آسمان آبی را به کبودی نشانده بود. بعد از ظهری خاکستر ی و دلگیر با آسمانی ابری که مدام می بارید. همه جا نجوای برگ های خزان زده ، باران بود. سکوت سر سام آور بام های تو خالی و مردمی بود که از ریزش باران می گریختند و به درون خانه ها پناه می بردند. پرندگان سرمازده با پر و بال خیسشان خود را از نظرها پنهان می کردند و در گوشه و کنار پنجره ها و میان شاخه های لخت و باران شسته ی درختان کز می کردند.
ریزش باران و تیرگی آسمان و فشردگی ابرها که چهره ی آبی آسمان را یک سره پوشانده بود ،بر دلتنگی عصر جمعه می افزود. از این بارندگی های بی امان و تیرگی آسمان ، دل گرفته و پریشان بودم.
آن چنان سکوت کشدار و طولانی ای بر فضای غم انگیز عصر جمعه حاکم بود که نوعی افسردگی و پریشان حالی را به همه جا می گستراند. احساس تلخ و ناخوشایندی زیر پوست تنم می جوشید و آزارم می داد. احساسی از جنس بیم و هراس ، دلتنگی و بیزاری ، پریشانی و نگرانی و شاید هم انتظاری بیهوده و تنهایی مطلق که جانم را به بازی گرفته بود. اما می دانستم که هیچ یک از این احساسات ، واقعی به نظر نمی رسند مگر تنهایی و از خود بیگانه بودن که همین احساس ، نفس را در سینه ام می شکست و افکار و اندیشه ام را به بیزاری از زنده بودن می کشاند.
سرگردان و افسرده شده بودم و نمی دانستم از چه روی، این همه سرگشته و حیران شده ام.عصر جمعه و ریزش باران نمی توانست دلایل موجهی برای دلتنگی ها و افسردگی های من باشد، بی گمان احساس دیگری بود که مرا به دشت سوخته و غم انگیز دلتنگی ها می کشاند و این عامل می توانست از تنهایی من سرچشمه بگیرد. تنهایی غم انگیزی که با ازدواج خواهر بزرگترم آغاز شده بود و با مرگ غم انگیز او در خاک غربت و دور از وطن ادامه می یافت و روح و روانم را عذاب می داد. همین احساسات ناگوار بود که همچون هاله ای غبار آلود و کدر مرا در خود فرو برده و همه جا با من بود.