کتاب باکره ها نوشته الکس مایکلیدس ترجمه سامان شهرکی توسط انتشارات آموت به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی
شخصیت اصلی داستان این کتاب یک قاتل به نام «ادوارد فوسکا» است. قاتلی که قسر دررفته و دست نیافتنی می باشد. او از طرف یک انجمن مخفی که توسط دانشجویان دختر تشکیل شده است، حمایت می شود. این گروه تحت عنوان باکره ها شناخته می شوند. یک روان درمانگر باهوش به نام «ماریانا اندروید» با شنیدن خبر قتل، اعمال و رفتار باکره ها را زیر نظر می گیرد. ماریانا در تلاش است به هر قیمتی که شده جلوی این قاتل را بگیرد، حتی به قیمت از دست دادن همه زندگی اش.
کمتر از یک ساعت بعد، زویی مشغول تعریف داستان برای سربازرس، سادو سانگا شد.
سربازرس دفتر رئیس کالج را مقر فرماندهی کرده بود. اتاق بزرگی بود، مشرف به محوطه اصلی. روی یکی از دیوارها قفسه کتابی قرار داشت که ماهرانه از چوب ماهوتی ساخته شده بود و پر از کتاب هایی با جلد چرمی بود. دیوار دیگر پوشیده از عکس هایی از روسای سابق کالج بود که با بدگمانی به ماموران پلیس نگاه می کردند. سربازرس سادو سانگا پشت میز بزرگ دفتر نشست. فلاسکی را که با خود حمل می کرد، باز کرد و برای خودش فنجانی چای ریخت. سنش کمی بیشتر از پنجاه سال به نظر می آمد، با چشمان تیره، ریش کوتاه، سلیقه ای هوشمندانه در پوشیدن کت براق خاکستری و کراوات. از آنجایی که شیک بود، عمامه ای به رنگ چشم نواز آبی سلطنتی هم بر سر داشت. مقتدر و باصلابت می نمود، اما حضورش مایه اضطراب بود. مدام پا بر زمین می زد و با انگشت هایش روی میز می کوبید.
در نظر ماریانا کمی تندمزاج بود. فکر کرد درست به حرف های زویی توجه نمی کند. به نظر می رسید که اصلا علاقه ای به شنیدن آن حرف ها نداشت و او را جدی نمی گرفت.
ولی ماریانا اشتباه فکر می کرد. سربازرس، زویی را جدی می گرفت. فنجانش را روی میز گذاشت و چشمان گشاد و سیاهش را به دختر دوخت.
گفت: «وقتی این ها رو بهت گفت، چی فکر کردی؟ باور کردی؟»
زویی جواب داد: «نمی دونم… خیلی به هم ریخته بود. می دونین… نشئه بود. ولی خب همیشه نشئه بود، پس…» دختر شانه بالا انداخت، ثانیه ای فکر کرد و ادامه داد: «منظورم اینه که، خیلی عجیب بود…»
«نگفت چرا پروفسور فوسکا اون رو تهدید به مرگ کرده؟»
زویی کمی ناراحت به نظر رسید: «گفت که با هم رابطه داشته ن. دعوا و این ها می کرده ن… گفت پروفسور رو تهدید کرده که کالج رو خبردار می کنه تا اخراجش کنن. اون هم بهش گفته بود اگه این کار رو بکنه…»
کتاب باکره ها نوشته الکس مایکلیدس ترجمه سامان شهرکی توسط انتشارات آموت به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی
شخصیت اصلی داستان این کتاب یک قاتل به نام «ادوارد فوسکا» است. قاتلی که قسر دررفته و دست نیافتنی می باشد. او از طرف یک انجمن مخفی که توسط دانشجویان دختر تشکیل شده است، حمایت می شود. این گروه تحت عنوان باکره ها شناخته می شوند. یک روان درمانگر باهوش به نام «ماریانا اندروید» با شنیدن خبر قتل، اعمال و رفتار باکره ها را زیر نظر می گیرد. ماریانا در تلاش است به هر قیمتی که شده جلوی این قاتل را بگیرد، حتی به قیمت از دست دادن همه زندگی اش.
کمتر از یک ساعت بعد، زویی مشغول تعریف داستان برای سربازرس، سادو سانگا شد.
سربازرس دفتر رئیس کالج را مقر فرماندهی کرده بود. اتاق بزرگی بود، مشرف به محوطه اصلی. روی یکی از دیوارها قفسه کتابی قرار داشت که ماهرانه از چوب ماهوتی ساخته شده بود و پر از کتاب هایی با جلد چرمی بود. دیوار دیگر پوشیده از عکس هایی از روسای سابق کالج بود که با بدگمانی به ماموران پلیس نگاه می کردند. سربازرس سادو سانگا پشت میز بزرگ دفتر نشست. فلاسکی را که با خود حمل می کرد، باز کرد و برای خودش فنجانی چای ریخت. سنش کمی بیشتر از پنجاه سال به نظر می آمد، با چشمان تیره، ریش کوتاه، سلیقه ای هوشمندانه در پوشیدن کت براق خاکستری و کراوات. از آنجایی که شیک بود، عمامه ای به رنگ چشم نواز آبی سلطنتی هم بر سر داشت. مقتدر و باصلابت می نمود، اما حضورش مایه اضطراب بود. مدام پا بر زمین می زد و با انگشت هایش روی میز می کوبید.
در نظر ماریانا کمی تندمزاج بود. فکر کرد درست به حرف های زویی توجه نمی کند. به نظر می رسید که اصلا علاقه ای به شنیدن آن حرف ها نداشت و او را جدی نمی گرفت.
ولی ماریانا اشتباه فکر می کرد. سربازرس، زویی را جدی می گرفت. فنجانش را روی میز گذاشت و چشمان گشاد و سیاهش را به دختر دوخت.
گفت: «وقتی این ها رو بهت گفت، چی فکر کردی؟ باور کردی؟»
زویی جواب داد: «نمی دونم… خیلی به هم ریخته بود. می دونین… نشئه بود. ولی خب همیشه نشئه بود، پس…» دختر شانه بالا انداخت، ثانیه ای فکر کرد و ادامه داد: «منظورم اینه که، خیلی عجیب بود…»
«نگفت چرا پروفسور فوسکا اون رو تهدید به مرگ کرده؟»
زویی کمی ناراحت به نظر رسید: «گفت که با هم رابطه داشته ن. دعوا و این ها می کرده ن… گفت پروفسور رو تهدید کرده که کالج رو خبردار می کنه تا اخراجش کنن. اون هم بهش گفته بود اگه این کار رو بکنه…»