کتاب بافته موی مادربزرگ نوشته آلینا برونسکی با ترجمه مهشید میرمعزی, توسط انتشارات ثالث به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل, رمان خارجی, ادبیات داستانی, داستان ترجمه
زمانی را که پدربزرگم عاشق شد دقیقاً به خاطر دارم. او در چشم من فرد بسیار پیری بود که بیشتر از پنجاه سال داشت؛ و این راز جدید و همراه با احساساتش موجی از تحسین در من برانگیخت که البته درآمیخته با نوعی بدجنسی هم بود. تا آن زمان فکر میکردم من تنها مشکل پدربزرگ و مادربزرگم هستم.
حدس میزدم که مادربزرگ نباید چیزی بفهمد. او به دلایلی بسیار بیاهمیتتر مثلاً وقتی سر شام خردهنان از دست پدربزرگ میریخت، تهدید میکرد که او را میکُشد.
ششساله بودم و با عشق هم آشنایی داشتم. در مهدکودک در روسیه پشت سر هم عاشق سه مربی شدم. گاهی هم همزمان عاشق چند نفر بودم. در ساختمان نُه طبقهای که قبل از مهاجرت در آن زندگی میکردیم، دختری زیر هجده سال نبود که دستکم مدتی به او نظر نداشته باشم. وقتی مادربزرگ در خیابان متوجه نگاههای من به موج دامنها و دماسبی آنها میشد، دستش را جلوی چشمهایم میگرفت و میگفت: «چشمهات درنیاد! هیچوقت یکی از اینها نصیبت نمیشه.»
«کسی که خود را به دست شیوۀ داستانسرایی برونسکی میسپارد، انتظاراتش برآورده میشود.»
کارِنـسوزان فِسِل، مؤسسه گوته
«تنها نکتۀ ناامیدکنندۀ این داستان طنز آمیز این است که بعد از 203 صفحه تمام میشود.»
فیلم، ساند و مدیا
کتاب بافته موی مادربزرگ نوشته آلینا برونسکی با ترجمه مهشید میرمعزی, توسط انتشارات ثالث به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل, رمان خارجی, ادبیات داستانی, داستان ترجمه
زمانی را که پدربزرگم عاشق شد دقیقاً به خاطر دارم. او در چشم من فرد بسیار پیری بود که بیشتر از پنجاه سال داشت؛ و این راز جدید و همراه با احساساتش موجی از تحسین در من برانگیخت که البته درآمیخته با نوعی بدجنسی هم بود. تا آن زمان فکر میکردم من تنها مشکل پدربزرگ و مادربزرگم هستم.
حدس میزدم که مادربزرگ نباید چیزی بفهمد. او به دلایلی بسیار بیاهمیتتر مثلاً وقتی سر شام خردهنان از دست پدربزرگ میریخت، تهدید میکرد که او را میکُشد.
ششساله بودم و با عشق هم آشنایی داشتم. در مهدکودک در روسیه پشت سر هم عاشق سه مربی شدم. گاهی هم همزمان عاشق چند نفر بودم. در ساختمان نُه طبقهای که قبل از مهاجرت در آن زندگی میکردیم، دختری زیر هجده سال نبود که دستکم مدتی به او نظر نداشته باشم. وقتی مادربزرگ در خیابان متوجه نگاههای من به موج دامنها و دماسبی آنها میشد، دستش را جلوی چشمهایم میگرفت و میگفت: «چشمهات درنیاد! هیچوقت یکی از اینها نصیبت نمیشه.»
«کسی که خود را به دست شیوۀ داستانسرایی برونسکی میسپارد، انتظاراتش برآورده میشود.»
کارِنـسوزان فِسِل، مؤسسه گوته
«تنها نکتۀ ناامیدکنندۀ این داستان طنز آمیز این است که بعد از 203 صفحه تمام میشود.»
فیلم، ساند و مدیا