کتاب بادام نوشته وون پیونگ سون با ترجمه ابوالفضل بهمن یار توسط انتشارات اردیبهشت با موضوع رمان و داستان خارجی به چاپ رسیده است.
گر بخواهم از اصطلاحات خود مامانبزرگ استفاده کنم، من بیشتر با او «همتیمی بودم» تا با مامان. در واقع مامان و مامانبزرگ هیچ شباهت ظاهری یا شخصیتی با هم نداشتند. حتی چیزهای یکسانی هم دوست نداشتند، به استثنای اینکه هر دو عاشق آبنبات آلویی بودند. مامانبزرگ میگفت که وقتی مامان کوچک بوده، اولین چیزی که از مغازهای کش رفته یک آبنبات آلویی بوده. به محض اینکه مامانبزرگ گفت «اولین» مامان فوراً فریاد زد «و آخرین!» و مامانبزرگ با خندۀ نخودی اضافه کرد «خوشبختانه دست از دزدیدن آبنبات برداشت.» آن دو دلیل خاصی برای دوست داشتن آبنبات آلویی داشتند: آن هم طعم شیرین داشت و هم خونی. آبنبات سفید درخششی مرموز داشت و خط قرمزی دورتادور آن کشیده شده بود. چرخاندن آن در دهانشان یکی از لذتهای کوچک باارزش آنها بود. خط قرمز اغلب در حالی که ذوب میشد زبانشان را میبرید.
در حالی که مامان دنبال پماد میگشت، مامانبزرگ با لبخندی بزرگ و یک بسته آبنبات آلویی در دستش میگفت «میدونم که خندهدار به نظر میرسه، اما طعم شورخونی یه جورایی با طعم شیرینی خوب جور در میاد.» عجیب است اما من هرگز از حرفهای مامانبزرگ خسته نمیشدم، فارغ از اینکه بارها آنها را از زبانش شنیده بودم. مامانبزرگ از ناکجاآباد وارد زندگی من شده بود. پیش از اینکه مامان از زندگی کردن تنها خسته شود و کمک بخواهد، آنها تقریباً برای هفت سال با هم صحبت نکرده بودند. تنها دلیل آنها برای قطع پیوند خانوادگی شخصی خارج از خانواده بود، که بعداً پدر من شد. مامانبزرگ وقتی مامان را باردار بود، پدربزرگ را به خاطر سرطان از دست داده بود. از آن به بعد او زندگیاش را وقف این کرده بود که دخترش به خاطر نداشتن پدر، اذیت نشود. او اساساً خود را قربانی مامان کرده بود. خوشبختانه مامان در مدرسه به خوبی از پس درس برآمده بود و به یکی از دانشگاههای زنان در سئول راه یافته بود.
کتاب بادام نوشته وون پیونگ سون با ترجمه ابوالفضل بهمن یار توسط انتشارات اردیبهشت با موضوع رمان و داستان خارجی به چاپ رسیده است.
گر بخواهم از اصطلاحات خود مامانبزرگ استفاده کنم، من بیشتر با او «همتیمی بودم» تا با مامان. در واقع مامان و مامانبزرگ هیچ شباهت ظاهری یا شخصیتی با هم نداشتند. حتی چیزهای یکسانی هم دوست نداشتند، به استثنای اینکه هر دو عاشق آبنبات آلویی بودند. مامانبزرگ میگفت که وقتی مامان کوچک بوده، اولین چیزی که از مغازهای کش رفته یک آبنبات آلویی بوده. به محض اینکه مامانبزرگ گفت «اولین» مامان فوراً فریاد زد «و آخرین!» و مامانبزرگ با خندۀ نخودی اضافه کرد «خوشبختانه دست از دزدیدن آبنبات برداشت.» آن دو دلیل خاصی برای دوست داشتن آبنبات آلویی داشتند: آن هم طعم شیرین داشت و هم خونی. آبنبات سفید درخششی مرموز داشت و خط قرمزی دورتادور آن کشیده شده بود. چرخاندن آن در دهانشان یکی از لذتهای کوچک باارزش آنها بود. خط قرمز اغلب در حالی که ذوب میشد زبانشان را میبرید.
در حالی که مامان دنبال پماد میگشت، مامانبزرگ با لبخندی بزرگ و یک بسته آبنبات آلویی در دستش میگفت «میدونم که خندهدار به نظر میرسه، اما طعم شورخونی یه جورایی با طعم شیرینی خوب جور در میاد.» عجیب است اما من هرگز از حرفهای مامانبزرگ خسته نمیشدم، فارغ از اینکه بارها آنها را از زبانش شنیده بودم. مامانبزرگ از ناکجاآباد وارد زندگی من شده بود. پیش از اینکه مامان از زندگی کردن تنها خسته شود و کمک بخواهد، آنها تقریباً برای هفت سال با هم صحبت نکرده بودند. تنها دلیل آنها برای قطع پیوند خانوادگی شخصی خارج از خانواده بود، که بعداً پدر من شد. مامانبزرگ وقتی مامان را باردار بود، پدربزرگ را به خاطر سرطان از دست داده بود. از آن به بعد او زندگیاش را وقف این کرده بود که دخترش به خاطر نداشتن پدر، اذیت نشود. او اساساً خود را قربانی مامان کرده بود. خوشبختانه مامان در مدرسه به خوبی از پس درس برآمده بود و به یکی از دانشگاههای زنان در سئول راه یافته بود.