کتاب از تبار انگلیس دختری از آفریقا نوشته گلوریا ولان ترجمه مهرداد یوسفی توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
یکشنبه نه پدر به کلیسا آمد، نه مادر. هر دو در بیمارستان ماندند. این از خودِ بیماری هم وحشتناکتر بود. لباسهای مناسبم را پوشیدم و پاهایم را بهزور در کفشهای چرمی مخصوصم چپاندم. لرزان از جسارتی که به خرج داده بودم پشت منبر وعظ، جایگاه همیشگی پدر، ایستادم. فقط کانورو و انگیگی و کیکویوی دیگری که نمیشناختمش به کلیسا آمده بودند. بخش چهلم مزامیر را خواندم. همیشه اول این قسمت برایم دلهرهآور بود، ولی بعدش حس بهتری بهم دست میداد. «او مرا از گودال هلاکت و لجنزار بیرون آورد، پاهایم را بر صخرهای گذاشت و قدمهایم را استوار گردانید.» بعد به سراغ پیانوی قدیمی رفتم و موشی را فراری دادم که آنجا لانه کرده بود و شروع به نواختن کردم. «فرشتگان! همیشه نورانی و زیبا.» و هر چهار نفرمان با صداهای لرزان آوازش را خواندیم. بعد کانورو و انگیگی و آن کیکویوی دیگر از کلیسا رفتند و من دنبالشان راه افتادم. بعید نبود بهخاطر اجرای ضعیفم خدا را ناراحت کرده باشم.
کانورو منتظرم بود. گفت: «توی بیمارستان اوضاع هیچ خوب نیست.» نگاهش عجیب بود. با حالتی شبیه درگوشی گفت: «حال مِمصاحب خوب نیست.»
داخل کلیسا لباسم از شدت گرما به پشتم چسبیده بود، اما آن لحظه یخ کردم. «مادرم چی شده؟» کانورو فقط سر تکان داد و راهش را از من جدا کرد و بهسمت بیمارستان رفت. به دنبالش دویدم و بازویش را گرفتم: «کانورو! مادر آنفولانزا گرفته؟»«بهتره بری با پدرت حرف بزنی.» دیگر هیچ نگفت. فقط دستش را روی صورتش میکوبید و نشان میداد میخواهد حشرهای را که رویش نشسته بکشد، اما او داشت با این کار اشکهایش را از صورتش پاک میکرد.آنطرفتر خانوادهای داشتند برانکاردی را از بیمارستان بیرون میآوردند و صدای گریهوزاریشان مثل صدای شیون کبوتر جنگلی بود. اجازهٔ ورود نداشتم، ولی از بین جمعیت کیکویوها و ماسایها که منتظر خبر اقوامشان بودند راه باز کردم و خودم را به داخل بیمارستان رساندم. دوبرابر وقتهای معمولی تخت گذاشته بودند. تا پایم را توی بیمارستان گذاشتم، پدر را دیدم. چشمهایش قرمز بود و بهخاطر این چند روز که اصلاح نمیکرد، موهای سر و صورتش حسابی بلند شده بود. به من خیره شد. در چشمهایش هیچ اثری از خوشامدگویی ندیدم. با صدای خشنی پرسید: «ریچل! تو اینجا چیکار میکنی؟» توقع داشتم بهخاطر سرپیچی از دستورش با عصبانیت دعوایم کند، اما در صدایش ناامیدی از رسیدن به جواب موج میزد، انگار میخواست یکعالم سؤال کند، ولی خستهتر از آن بود که بتواند. گفتم: «میخوام مامان رو ببینم.» همان اسمی را گفتم که بچگیهایم مادر را صدا میکردم.
«متأسفم... خیلی دیر اومدی. مادرت همین الان از دنیا رفت. داشتم میاومدم خونه بهت بگم. امروز برامون روز خیلی غمانگیزیه.» پدر احساساتی نبود، ولی دستش را دورم انداخت و محکم بغلم کرد. حسابی جا خوردم. کمی بعد رهایم کرد و با صدای لرزان گفت: «اینطوری نمیشه ریچل! من و همهٔ آدمهای این بیمارستان برای تو خطرناکیم. باید برگردی خونه. من هم زود میآم. امروز خاکسپاری داریم. خودت توی حیاط کلیسا هر جایی رو خواستی انتخاب کن. کانورو آمادهش میکنه. از خدا بخواه بهت توان تحملش رو بده.» با حالتی خشک و سرد از پیشم رفت و در یکی از راهروهای بیمارستان ناپدید شد.
کتاب از تبار انگلیس دختری از آفریقا نوشته گلوریا ولان ترجمه مهرداد یوسفی توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
یکشنبه نه پدر به کلیسا آمد، نه مادر. هر دو در بیمارستان ماندند. این از خودِ بیماری هم وحشتناکتر بود. لباسهای مناسبم را پوشیدم و پاهایم را بهزور در کفشهای چرمی مخصوصم چپاندم. لرزان از جسارتی که به خرج داده بودم پشت منبر وعظ، جایگاه همیشگی پدر، ایستادم. فقط کانورو و انگیگی و کیکویوی دیگری که نمیشناختمش به کلیسا آمده بودند. بخش چهلم مزامیر را خواندم. همیشه اول این قسمت برایم دلهرهآور بود، ولی بعدش حس بهتری بهم دست میداد. «او مرا از گودال هلاکت و لجنزار بیرون آورد، پاهایم را بر صخرهای گذاشت و قدمهایم را استوار گردانید.» بعد به سراغ پیانوی قدیمی رفتم و موشی را فراری دادم که آنجا لانه کرده بود و شروع به نواختن کردم. «فرشتگان! همیشه نورانی و زیبا.» و هر چهار نفرمان با صداهای لرزان آوازش را خواندیم. بعد کانورو و انگیگی و آن کیکویوی دیگر از کلیسا رفتند و من دنبالشان راه افتادم. بعید نبود بهخاطر اجرای ضعیفم خدا را ناراحت کرده باشم.
کانورو منتظرم بود. گفت: «توی بیمارستان اوضاع هیچ خوب نیست.» نگاهش عجیب بود. با حالتی شبیه درگوشی گفت: «حال مِمصاحب خوب نیست.»
داخل کلیسا لباسم از شدت گرما به پشتم چسبیده بود، اما آن لحظه یخ کردم. «مادرم چی شده؟» کانورو فقط سر تکان داد و راهش را از من جدا کرد و بهسمت بیمارستان رفت. به دنبالش دویدم و بازویش را گرفتم: «کانورو! مادر آنفولانزا گرفته؟»«بهتره بری با پدرت حرف بزنی.» دیگر هیچ نگفت. فقط دستش را روی صورتش میکوبید و نشان میداد میخواهد حشرهای را که رویش نشسته بکشد، اما او داشت با این کار اشکهایش را از صورتش پاک میکرد.آنطرفتر خانوادهای داشتند برانکاردی را از بیمارستان بیرون میآوردند و صدای گریهوزاریشان مثل صدای شیون کبوتر جنگلی بود. اجازهٔ ورود نداشتم، ولی از بین جمعیت کیکویوها و ماسایها که منتظر خبر اقوامشان بودند راه باز کردم و خودم را به داخل بیمارستان رساندم. دوبرابر وقتهای معمولی تخت گذاشته بودند. تا پایم را توی بیمارستان گذاشتم، پدر را دیدم. چشمهایش قرمز بود و بهخاطر این چند روز که اصلاح نمیکرد، موهای سر و صورتش حسابی بلند شده بود. به من خیره شد. در چشمهایش هیچ اثری از خوشامدگویی ندیدم. با صدای خشنی پرسید: «ریچل! تو اینجا چیکار میکنی؟» توقع داشتم بهخاطر سرپیچی از دستورش با عصبانیت دعوایم کند، اما در صدایش ناامیدی از رسیدن به جواب موج میزد، انگار میخواست یکعالم سؤال کند، ولی خستهتر از آن بود که بتواند. گفتم: «میخوام مامان رو ببینم.» همان اسمی را گفتم که بچگیهایم مادر را صدا میکردم.
«متأسفم... خیلی دیر اومدی. مادرت همین الان از دنیا رفت. داشتم میاومدم خونه بهت بگم. امروز برامون روز خیلی غمانگیزیه.» پدر احساساتی نبود، ولی دستش را دورم انداخت و محکم بغلم کرد. حسابی جا خوردم. کمی بعد رهایم کرد و با صدای لرزان گفت: «اینطوری نمیشه ریچل! من و همهٔ آدمهای این بیمارستان برای تو خطرناکیم. باید برگردی خونه. من هم زود میآم. امروز خاکسپاری داریم. خودت توی حیاط کلیسا هر جایی رو خواستی انتخاب کن. کانورو آمادهش میکنه. از خدا بخواه بهت توان تحملش رو بده.» با حالتی خشک و سرد از پیشم رفت و در یکی از راهروهای بیمارستان ناپدید شد.