کتاب ابوعلی سینا نوشته حمید عبداللهیان توسط انتشارات میچکا با موضوع زندگینامه مشاهیر، ادبیات کودک و نوجوان به چاپ رسیده است.
جوان ثروتمندی به نام عبدالله در بلخ زندگی میکرد. او فردی معمولی بود و بهعنوان کارمند دولت در دربار سامانی استخدام شد و به بخارا رفت. او خیلی زود والی خورمیثن شد. یک روز در روستایی به نام افشنه که در اطراف بخارا بود در حال گشت و گذار چشمش به خانمی بسیار زیبا و برازنده افتاد. همانجا یکدل نه صد دل عاشق او شد.
کتاب در این مورد چیزی نگفته اما از شواهد و قراین برمیآید که او مثل همه عاشقها از خورد وخوراک افتاد و حسابی لاغر شد. تا اینکه مادرش به خواستگاری این دختر زیبا که ستاره نام داشت رفت. آن دو باهم ازدواج کردند و تا سالیان سال به خیروخوشی زندگی کردند. اما صبر کنید. بهتر است به عقب برگردیم. اولین اتفاقی که برای عبدالله افتاد این بود که دوباره چاق شد. کتابها چیزی در این مورد نگفتهاند اما معلوم است وقتی کسی والی میشود، یک خانم زیبا که حتماً دستپخت خوبی دارد برایش آشپزی کند مگر میشود چاق نشود.
خلاصه اینکه هم چاقوچله شد و هم صاحب یک پسر شدکه اسمش را حسین گذاشتند.
حسین تا پنجسالگی در روستا بزرگ شد و کارش بازی با مرغ و خروس و گربه و بزغاله و بالا رفتن از درختها بود. در همین سالها مادر حسین برای حسین یک برادر برایش آورد به اسم محمود که تا سالیان سال در کنارش بود. وقتی حسین به مکتبخانه رفت تازه متوجه شدند او چه نابغهای است. او آنقدر خوب مطالب را یاد میگرفت که دیگر کتابهای مکتبخانه جوابگویش نبود. برای همین به راسته کتابفروشهای شهر بخارا میرفت و کتاب تهیه میکرد. پدرش که هوش و استعداد این بچه نابغه را دید برایش معلم خصوصی گرفت. معلمهای بزرگی که به او حکمت و فلسفه و حتی پزشکی یاد دادند.
کتاب ابوعلی سینا نوشته حمید عبداللهیان توسط انتشارات میچکا با موضوع زندگینامه مشاهیر، ادبیات کودک و نوجوان به چاپ رسیده است.
جوان ثروتمندی به نام عبدالله در بلخ زندگی میکرد. او فردی معمولی بود و بهعنوان کارمند دولت در دربار سامانی استخدام شد و به بخارا رفت. او خیلی زود والی خورمیثن شد. یک روز در روستایی به نام افشنه که در اطراف بخارا بود در حال گشت و گذار چشمش به خانمی بسیار زیبا و برازنده افتاد. همانجا یکدل نه صد دل عاشق او شد.
کتاب در این مورد چیزی نگفته اما از شواهد و قراین برمیآید که او مثل همه عاشقها از خورد وخوراک افتاد و حسابی لاغر شد. تا اینکه مادرش به خواستگاری این دختر زیبا که ستاره نام داشت رفت. آن دو باهم ازدواج کردند و تا سالیان سال به خیروخوشی زندگی کردند. اما صبر کنید. بهتر است به عقب برگردیم. اولین اتفاقی که برای عبدالله افتاد این بود که دوباره چاق شد. کتابها چیزی در این مورد نگفتهاند اما معلوم است وقتی کسی والی میشود، یک خانم زیبا که حتماً دستپخت خوبی دارد برایش آشپزی کند مگر میشود چاق نشود.
خلاصه اینکه هم چاقوچله شد و هم صاحب یک پسر شدکه اسمش را حسین گذاشتند.
حسین تا پنجسالگی در روستا بزرگ شد و کارش بازی با مرغ و خروس و گربه و بزغاله و بالا رفتن از درختها بود. در همین سالها مادر حسین برای حسین یک برادر برایش آورد به اسم محمود که تا سالیان سال در کنارش بود. وقتی حسین به مکتبخانه رفت تازه متوجه شدند او چه نابغهای است. او آنقدر خوب مطالب را یاد میگرفت که دیگر کتابهای مکتبخانه جوابگویش نبود. برای همین به راسته کتابفروشهای شهر بخارا میرفت و کتاب تهیه میکرد. پدرش که هوش و استعداد این بچه نابغه را دید برایش معلم خصوصی گرفت. معلمهای بزرگی که به او حکمت و فلسفه و حتی پزشکی یاد دادند.