رمان ملکه جنوب نوشته ر.اکبری، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات, ادبیات ایران, ادبیات داستانی, رمان ایرانی
ملکه جنوب از شدت گرما و رطوبت چشم باز کردم ، هوا دم دار و خفه بود؛ به سختی روی تخت نشستم و تکیه دادم ، خواب عصر کسلم کرده و کمی احساس سردرد می کردم. با بی حالی به سمت در اتاق قدم برداشتم. داخل نشیمن و راهرو خنک بود آن قدر که لرزه ای از سرما بدنم را فرا گرفت. کولر راخاموش کردم و به سمت حیاط رفتم ، آفتاب در حال غروب کردن بود و خورشید کم کم خودش را پایین می کشید و نور طلایی اش از دیوار نرم نرمک بالا می رفت. به باغچه خیره شدم ، گرمای هوا انگار همه چیز و همه کس را کسل کرده بود ، حتی گلهای رنگی باغچه ، شلنگ را برداشتم و شیر را تا آخر باز کردم و به سوی باغچه گرفتم. چند ثانیه ی بعد بوی خوش و ملایم اطلسی ها و گل های کاغذی در فضا پخش شد و همراه با بوی نم و تنه ی درختان مشامم را پر کرد. وقتی آب خنک شد صورتم با زیر آب گرفتم ، خنکای آب و بوی خوش و عطر سنگین گیاهان کسالت را از من دور کرد. شلنگ را در باغچه رها کردم تا خاک تشنه کمی سیراب شود. روی صندلی کنار باغچه نشستم و تکیه دادم . تک ؛ تک ؛ برگهای رنگی گل های کاغذی روی زمین افتاده بود. به تنه ی قطور درخت کنار خیره شدم. انبودئ گنجشک ها در لابه لای شاخه ها درهم می لولیدند و آواز سر می دادند. هنوز نگاهم به درخت بود که صدای زنگ ، سکوت خانه را شکست و آواز گنجشک ها را برای چند ثانیه قطع کرد. به سمت در رفتم. کیه ؟ منم باز کن! صدای فرشته بود. شنیدن صدایش خنده روی لب هایم نشاند ،
در را گشودم. صورت تپل و گرد فرشته از گرما ملتهب بود. خندیدم و نگاهش کردم. سلام فرشته خانم ، مثل لبو شدی! سرش را تکان داد و داخل آمد . یک راست به سمت صندلی کنار باغچه رفت و نشست. روسری را از سرش باز کرد و لب گشود: سلام عجب این گوشه خنکه ! به چشمان قهوه ای او خیره شدم. چاق شدن بیش از حد ، صورت و چشمانش را ریز تر نشان می داد. هنوز نگاهش می کردم که صدایش در فضا پیچید: چیه شاخ در آوردم ؟ فرشته لهجه دار حرف می زد و این بامزه ترش می کرد. سرم را تکان دادم و پرسیدم: چیه ، چه خبر شده که این موقع روز اومدی این جا ؟ دستی روی موهای خرمایی رنگش کشید و زمزمه کرد : کارام تموم شد ، حوصله ام سر رفت گفتم بیام پیش تو ، بریم یه دوری بزنیم ؟ دستم را روی گلها کشیدم و پرسیدم : کجا بریم ؟ سکوت کرد. نگاهش کردم . شانه بالا انداخت و لبش را تر کرد: نمی دونم ، اصلا انگار نه انگار بهاره ، هوا خیلی گرمه ، خوش به حال شما با کولری که دارین خونه تون می شه مثل یخچال .. خندیدم و به سمت در رفتم و گفتم : پس چند لحظه بیا توی این یخچال تا من لباس بپوشم ! پاهایش را دراز کرد و خندید : نه ، من همین جا می شینم این گلهای رنگی رو دوست دارم ، فقط یه لیوان آب برام بیار ! مدتی طول کشید تا آماده شدم و با یک لیوان آب خنک به حیاط برگشتم . فرشته هنوز به همان صورت لم داده بود. لیوان را از دستم گرفت و گفت : دستت درد نکنه ! آب را یک نفس سر کشید، لیوان را لب باغچه گذاشت و روسری چهار گوش رنگی اش را روی سر مرتب کرد. کوچه خلوت و بی صدا بود و تنها صدای پرنده ها که زیر سایه ی دختان استراحت می کردند سکوت را برهم می زد. خواستم کمی سربه سر فرشته بگذارم. به نیم رخ او خیره شدم و گفتم : فرشته می گن یه دزد اومده این منطقه که وقتای خلوت دخترا رو می دزده...
رمان ملکه جنوب نوشته ر.اکبری، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات, ادبیات ایران, ادبیات داستانی, رمان ایرانی
ملکه جنوب از شدت گرما و رطوبت چشم باز کردم ، هوا دم دار و خفه بود؛ به سختی روی تخت نشستم و تکیه دادم ، خواب عصر کسلم کرده و کمی احساس سردرد می کردم. با بی حالی به سمت در اتاق قدم برداشتم. داخل نشیمن و راهرو خنک بود آن قدر که لرزه ای از سرما بدنم را فرا گرفت. کولر راخاموش کردم و به سمت حیاط رفتم ، آفتاب در حال غروب کردن بود و خورشید کم کم خودش را پایین می کشید و نور طلایی اش از دیوار نرم نرمک بالا می رفت. به باغچه خیره شدم ، گرمای هوا انگار همه چیز و همه کس را کسل کرده بود ، حتی گلهای رنگی باغچه ، شلنگ را برداشتم و شیر را تا آخر باز کردم و به سوی باغچه گرفتم. چند ثانیه ی بعد بوی خوش و ملایم اطلسی ها و گل های کاغذی در فضا پخش شد و همراه با بوی نم و تنه ی درختان مشامم را پر کرد. وقتی آب خنک شد صورتم با زیر آب گرفتم ، خنکای آب و بوی خوش و عطر سنگین گیاهان کسالت را از من دور کرد. شلنگ را در باغچه رها کردم تا خاک تشنه کمی سیراب شود. روی صندلی کنار باغچه نشستم و تکیه دادم . تک ؛ تک ؛ برگهای رنگی گل های کاغذی روی زمین افتاده بود. به تنه ی قطور درخت کنار خیره شدم. انبودئ گنجشک ها در لابه لای شاخه ها درهم می لولیدند و آواز سر می دادند. هنوز نگاهم به درخت بود که صدای زنگ ، سکوت خانه را شکست و آواز گنجشک ها را برای چند ثانیه قطع کرد. به سمت در رفتم. کیه ؟ منم باز کن! صدای فرشته بود. شنیدن صدایش خنده روی لب هایم نشاند ،
در را گشودم. صورت تپل و گرد فرشته از گرما ملتهب بود. خندیدم و نگاهش کردم. سلام فرشته خانم ، مثل لبو شدی! سرش را تکان داد و داخل آمد . یک راست به سمت صندلی کنار باغچه رفت و نشست. روسری را از سرش باز کرد و لب گشود: سلام عجب این گوشه خنکه ! به چشمان قهوه ای او خیره شدم. چاق شدن بیش از حد ، صورت و چشمانش را ریز تر نشان می داد. هنوز نگاهش می کردم که صدایش در فضا پیچید: چیه شاخ در آوردم ؟ فرشته لهجه دار حرف می زد و این بامزه ترش می کرد. سرم را تکان دادم و پرسیدم: چیه ، چه خبر شده که این موقع روز اومدی این جا ؟ دستی روی موهای خرمایی رنگش کشید و زمزمه کرد : کارام تموم شد ، حوصله ام سر رفت گفتم بیام پیش تو ، بریم یه دوری بزنیم ؟ دستم را روی گلها کشیدم و پرسیدم : کجا بریم ؟ سکوت کرد. نگاهش کردم . شانه بالا انداخت و لبش را تر کرد: نمی دونم ، اصلا انگار نه انگار بهاره ، هوا خیلی گرمه ، خوش به حال شما با کولری که دارین خونه تون می شه مثل یخچال .. خندیدم و به سمت در رفتم و گفتم : پس چند لحظه بیا توی این یخچال تا من لباس بپوشم ! پاهایش را دراز کرد و خندید : نه ، من همین جا می شینم این گلهای رنگی رو دوست دارم ، فقط یه لیوان آب برام بیار ! مدتی طول کشید تا آماده شدم و با یک لیوان آب خنک به حیاط برگشتم . فرشته هنوز به همان صورت لم داده بود. لیوان را از دستم گرفت و گفت : دستت درد نکنه ! آب را یک نفس سر کشید، لیوان را لب باغچه گذاشت و روسری چهار گوش رنگی اش را روی سر مرتب کرد. کوچه خلوت و بی صدا بود و تنها صدای پرنده ها که زیر سایه ی دختان استراحت می کردند سکوت را برهم می زد. خواستم کمی سربه سر فرشته بگذارم. به نیم رخ او خیره شدم و گفتم : فرشته می گن یه دزد اومده این منطقه که وقتای خلوت دخترا رو می دزده...